کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

۱۱ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۰

گرسنگیِ روح

"چرا نماز می خونی؟" 

لبخند زد و دانه های گلی تسبیح را، با انگشتانش به بازی گرفت. "شما چرا غذا می خورین؟" 

سؤالش مسخره بود. پوزخند زدم: "واسه این که گرسنه نمونم... نمیرم." 

آرام لبخند زد و گفت: "منم نماز می خونم، واسه این که روحم گرسنه نمونه، نمیره." 

جز یک بار در کودکی آن هم به اصرار مادر، هیچ وقت نماز نخواندم. یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شوم. اما یک چیز را خوب می دانستم و آن، این که سال هاست روحم از هر مرده ای، مرده تر است! حسام چه قدر راست می گفت!


+ چایت را من شیرین می کنم - زهرا بلند دوست

فاطمه مرتضوی نیا
۰۹ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۲۰

مُردگی

مسلمانم و شک ندارم، که زندگی بدون علی، فرقی با مُردگی ندارد...


+ چایت را من شیرین می کنم - زهرا بلند دوست

فاطمه مرتضوی نیا
۰۷ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۱۳

عطرِ حضور

عباس! تو با صورت بر زمین نیامدی؛ که فرزندان حیدر استوارتر از آن هستند که زمین بخورند. تو به نیت سجده بر خاک گرم کربلا فرود آمدی. دیگر هیچ صدایی از این ها تو را نمی آزرد. آن قدر بوی یاس مشام تو را سرشار کرده است که جان دوباره گرفته ای. تو فاطمه را ندیده ای عباس. ولی با این عطر دل انگیز و رایحه بهشتی هم بیگانه نیستی. آری، درست است. این همان است؛ همان عطری که هر صبح و شام خانه فرزندان فاطمه را پر می کرد. این همان رایحه حسن و حسین است. این همان عطر است؛ عطر حضور زهرا ... عباس! اینجا باید سکوت کرد. اکنون لحظه ورود مادر است. گوارا بادت این دیدار. آن طرف تر اما کسی منتظر توست؛ دل از دست داده است. او را بخوان عباس؛ تا برای آخرین بار عطر کلامت او را آرام کند. "برادر؛ برادر خویش را دریاب!"


+ ماه تمام من - مرتضی اهوز

فاطمه مرتضوی نیا
۰۶ خرداد ۹۸ ، ۰۶:۰۹

سیرابِ عدالت

کوفیان که اکنون اولاد علی را از آب منع کرده اند، روزگاری در سایه سار حکومت او، سیراب عدالت شده بودند.


+ ماه تمام من - مرتضی اهوز

فاطمه مرتضوی نیا
۰۵ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۳۳

تا عباس هست...

مرد که در جمعی باشد، بی قرار می شود اگر ناموس در خطر و سختی افتد. تو به پا خاستی؛ یعنی کسی بر تو مقدم نمی شد. تا عباس در لشکری هست، همه نگاه ها او را نظاره می کند.


+ ماه تمام من - مرتضی اهوز

فاطمه مرتضوی نیا
۰۴ خرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۵

نامه و نامه رسان و مجری!

عباس! امروز دیگر روز توست. پسر مرجانه بدکاره در نامه ای به عمر سعد نوشته است که میان آب و سپاه حسین، حایل شود تا اینکه شمایان حتی یک قطره از این آب را ننوشید. البته از پسر مرجانه بعید نیست که چنین کینه ای داشته باشد. ریشه که ناپاک باشد، ثمری بهتر از این ندارد. اما، ای وای بر امت محمد که از میان آنان، سپاهی از ابن زیادها به مصاف فرزند پیامبر آمده اند. درد این است عباس! درد، انحراف امت پیامبر است. درد، گم کردن خورشید ولایت است. درد، زیاده خواهی و حرام خواری است؛ و شگفتا که چه مترسک هایی دارد این ابلیس در کارگاه گمراهی خویش: ابن زیاد نامه می دهد، شمر نامه رسان می شود و عمر سعدی مجری!


+ ماه تمام من - مرتضی اهوز

فاطمه مرتضوی نیا
۰۳ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۴۸

دست...؟

... دست؟ مگر دست های او چه می شوند؟ تو در یک لحظه، دو نگاه داری؛ نگاه هایی متفاوت. با شوق تمام، ماه تمامت را می بینی که چگونه در آغوش خورشید تابناک تو غرق بوسه و مهربانی می شود، و نیز با اضطرابی بی وصف با هر قطره از اشک علی، محزون و غمگین می شوی و آرام و قرارت گرفته می شود. نگاه می کنی. فقط نگاه می کنی. چه حکایتی است در این لرزش چشمان علی؟ چه رازی است در پس این آه و حسرت؟ چه شده است؟ راز آن همه بوسه و این همه اشک چیست؟ به هر عضوی از فرزندت نگاه می کند، آه پدرانه علی زبانه می کشد و جگر تو را می سوزاند. نگاه کن بانو! چشمان علی سر تا پای فرزند تو را نوازش می کند؛ سر، صورت، چشم و ... دست؛ و دوباره سر، صورت، چشم و ... دست. می نگرد و می گرید و باز، می نگرد و می گرید. چه می بیند علی در این سلوک پدرانه؟ چه می بیند علی در این سلسله زیبایی های ماه؟ برق چشمان علی آمیزه ای از شوق است و اندوه. سرشار از امید است و حسرت. علی، ماه تو را می بوید و می بوسد و چون لب های مبارک او بر بازوان کودک می رسد، می لرزد و چشمه رخسار او می جوشد. علی چشم خویش را می بندد و اشک بر گونه های او جاری می شود.


+ ماه تمام من - مرتضی اهوز

فاطمه مرتضوی نیا
۰۲ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۵۳

تو با ترس بیگانه ای!

در میدان کارزار گام می نهی. چشم ها از وحشت مات و مبهوت می شود و قلب ها از تپیدن می افتند و همه قالب تهی می کنند. چه کسی را یارای رویارویی با تو. همچون رعد، طول و عرض میدان نبرد را درمی نوردی و نگاه های حیرت زده و مات و مبهوت به استواری و بلندی قامت تو خیره شده اند. معاویه که خود از شکوه تو به لرزه افتاده است، می نالد که کسی نیست تا این جوان نقاب دار را مغلوب کند. قلب سپاهیان از رعشه کلام شاه خود فرو می ریزد و مهر سکوت بر دهان آن ها می خورد. معاویه دوباره برمی آشوبد که: "ای ابن شعثا! تو چرا حیرت زده ای؟ برو و این جوان را از میان بردار!" 

سردی پیک مرگ ابن شعثا را می لرزاند. قدری این پا و آن پا می کند و می گوید: "امیر! مرا چه کارزار با این جوان؟! من نامداران بسیاری را به خاک افکنده ام. حال که از سپاهیان کسی را یارای نبرد با این جوان نیست، من یکی از هفت پسر خویش را که هر یک در شجاعت نام و نشانی دارند، روانه میدان کارزار می کنم." ... 

و تو مانند کوه ایستاده ای. برق غیرت از چشمانت می جهد. هیچ نام و اندامی تو را به وحشت نمی اندازد؛ که فرزندان حیدر کرار با ترس بیگانه اند، و چه نسبی بالاتر از نسب علی. وقتی هفتمین پسر ابن شعثا را نیز به خاک افکندی، کسی جرأت نفس کشیدن نداشت. سکوت بود و سکوت. ترس بود و وحشت.


+ ماه تمام من - مرتضی اهوز

فاطمه مرتضوی نیا
۰۱ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۱۳

تو خوب می دانی عباس!

تو خوب می دانی عباس. تو خوب می دانی که حسین کیست. معنی لرزش چشمان علی را شاید تو بهتر از همه می فهمی. لهیب کلام پدر حکایت از حکایتی سرخ دارد عباس. و این را تو خوب می فهمی. تو خوب می دانی که انقلاب فاطمه جز با حماسه حسین بر رسوایی غاصبان حق علی نمی افزاید. عباس! صاعقه نگاه پدر، بصیرت نافذت را چنان به حرکت انداخت که تا همیشه تاریخ تو پناه بی پناهان و باب الحوائج عالمیان شدی.


+ ماه تمام من - مرتضی اهوز

فاطمه مرتضوی نیا