روضه ی خوب
در یکی از روستاها، مثل خیلی جاهای دیگر، گوسفند قربانی کردند. سعید صنیعی صدایم زد و گفت: «دیدی گوسفند را سر برید؟ حالا صبر کن ببین چه کار می کند.» مردی که سر گوسفند را بریده بود، بعد از جان دادن حیوان، لاشه اش را کشید و برد در حاشیۀ جاده. سعید گفت: «دیدی؟ گوسفند را کشید کنار، که زیر دست و پای مردم نماند. لشکر یزید همین قدر هم معرفت نداشتند که لااقل بدن امام حسین علیه السلام را کناری بکشند. قربان امام حسین علیه السلام که برای لگدمال کردن بدن مقدسش، به اسب ها نعل تازه زدند.» سعید همان طور که یک دفعه ظاهر می شد، همان طور هم یکباره دنبال کاری دیگر می رفت. سعید که رفت، ده پانزده دقیقه نشستم گوشه ای و های های گریه کردم. تریلی می رفت و باد سرد همراه با صدای موتور برق و نوحه ای که از بلندگو پخش می شد، فرصت خوبی برایم درست کرده بود، که یک دل سیر گریه کنم. مدت ها بود روضه ای به این خوبی نشنیده بودم.
+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی