نه اسیر و نه در بند
حیرت زده نامه را می خوانم، دوباره و چندباره؛ باورم نمی آید از بازی حسن... زمزمه می کنم: «گفتمت که با همه عقل در ستیزیم... ببین چگونه خاکسترنشین مان کرد...»
میان کلام معاویه، بغضی است: «عجب حماقتی مرتکب شدیم... عجب بلاهتی...»
و اشک می دود در چشمانش، باورم نمی شود... گریه معاویه را می بینم. «چه آسان، بازی باخته را به برد بدل کرد... ما چه آسان تر، میدانِ پیروزی مان واگذاشتیم... بیراهه شد راه انتقام مان... تیرمان به سنگ نشست و باز، برای همیشۀ تاریخ، ننگ ابناء الطلقاء ماند برای فرزندان امیه...»
من هم کنارش بر زمین می نشینم. انگار ماتم زده یتیمی: «در تمام عمرم چنین فریب نخورده بودم...»
خشم هم به اندوهم افزون می شود: «حسن تنها یک تیر در کمان داشت، اما با همان، چند نشانه زد. نه به جنگ ابتدا کرد، نه تن به اسارت ما داد...»
معاویه باز عصبی می خندد: «آنچه بیشتر آتش می زند بر دلم... خودش هم صلح را نپذیرفت... بار ننگش را بر دوش مردم گذاشت و... وای عمرو... ببین که در سیاست هنوز کودکیم... می توانست بی خطبه ای، صلح نامه بنویسد و... اما... نه اسیر ما شد، نه در بند مردم...»
+ حاء. سین. نون - سید علی شجاعی