کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
۱۹ مهر ۹۸ ، ۱۸:۲۵

فاطمۀ پنج ساله

نیمه شب فکر می کردند او خواب است. تا پدر حسن و حسین را صدا کرد، آهسته، که زینب بیدار نشود، زینب سریع تر از حسن و حسین برخاست. علی گفت: «بیداری عزیزم؟» زینب گله کرد: «می خواستی مرا نبری؟» این جمله را با بغض گفت. علی بغض را دریافت و به گریه افتاد. چه سوزی در نگاه علی است. دستش را دراز کرد سوی زینب. زینب دست علی را گرفت. گفت: «عزیز دلم!» و پرسید: «خوبی؟» زینب پرسید: «شما خوبید؟» علی گفت: «راضی ام به رضای خدا!» و هر دو گونۀ زینب را بوسید. زینب دست هاش را دور گردن پدر حلقه کرد و گفت: «توی بغل من گریه کن!» علی یکه خورد. این جمله و این حالت زینب پر از فاطمه است. انگار فاطمه سیزده را از هجده کم کرده باشد و رسیده باشد به پنج سالگی. علی سر بر شانۀ نحیف فاطمۀ پنج ساله گذاشت و زار زد.

 

+ احضاریه - علی موذنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی