۲۰ مهر ۹۸ ، ۱۸:۱۲
فدای غریبی تان...
وقتی چند قدم با هم رفتیم سمت مهمان پذیر، بازویم را فشرد. گفت: «چرا تک می پری؟ چرا نمی آیی توی جمع؟ زائر کربلا که غریبی نمی کند!»
نمی دانم این جمله از کجا آمد نشست روی زبانم: «آخر میهمان کسی هستم که خودش غریبی کشیده!»
چانه اش شروع کرد به لرزیدن و چشم هاش پر از اشک شد. سر تکان داد که راست می گویی! گفت: «فدای غریبی ات، زینب جان!»
و اشکش جاری شد. جا خوردم. به این سرعت؟ این قدر آماده؟ هنوز جملۀ من تمام نشده، هنوز نقطه اش گذاشته نشده، او شروع کرد به گریه. گفت، با بغض: «شما که این قدر اهل دلی و این قدر بیان داری، چرا فاصله می گیری؟»
و بغض شکاند و شروع کرد به گریه. گفت: «آتشم زدی!»
گفتم: «معذرت می خواهم!»
گفت: «معذرت؟ منتت را دارم.»
+ احضاریه - علی موذنی