۱۴ مرداد ۹۸ ، ۰۵:۱۱
نقشه
همون طور که با مَغی حرف می زدم شامم رو می خوردم که سر و کلۀ آقایون تازه وارد پیدا شد. ابوبکر، یه مراکشی تازه وارد، و یه نفر دیگه به اسم یزید، که نفهمیدم کجایی بود، هم توی آشپزخونه بودن. اون دو تا با ورود مردان غریبه رفتن جلو و سلام و علیک کردن. با لهجۀ غیلظ و حروف حلقی عربی داد می زدن و صحبت می کرن. این به اون می گفت: «عمر ...» اون به این می گفت: «یزید ...» عمر! ... یزید! ... ابوبکر! ... یزید! ... عمر! ... و من که از حرفاشون هیچی نمی فهمیدم احساس می کردم دارن نقشه می کشن برن امام حسین علیه السلام رو بکشن!
+ خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری