همه ی مسلمانان مسلمان نیستند!
هرمز شانه بلند فلزی را میان پنجه اش فشرد و گفت: "از مسلمان ها بیزارم."
بانو آتوسا به آرامی گفت: "بیزاری چون فکر کردی همه مسلمان ها مسلمانند؟"
هرمز شانه را میان لباسش گذاشت و چیزی نگفت. آتوسا دوباره گفت: "اسلام نمی تواند برای آدم های خودخواه و خودپرست کاری کند، یعنی هیچ دینی نمی تواند. خدا فقط به کسانی بال پرواز می دهد که بخواهند پرواز کنند، کسانی که بخواهند خوب باشند."
هرمز پوزخند نفرت انگیزی زد و گفت: "این ها همه قصه است، چرا زرتشتی ها مثل این عرب ها نبودند؟"
آتوسا یک لحظه سکوت کرد و بعد گفت: "به من نگاه کن... پدرم یک موبد زرتشتی بود که وزیر شد... همه رؤیایش این بود که من همسر شاه بشوم تا اینکه من به همین بهمن که منشی دربار بود دل باختم... دوستش داشتم ولی پدرم بلایی بر سر بهمن آورد که اگر نگویم بدتر از کار عرب ها بود حداقل می توان گفت کم از ظلم آن ها نبود. پدرم همه عمر و جوانی بهمن را یکسره تباه کرد."
هرمز یک لحظه به فکر فرو رفت و ناگهان گفت: "واقعاً پدرت یک موبد بود؟"
بانو سر به تأیید تکان داد. هرمز خیره شد به آتش و به فکر فرو رفت که آتوسا دوباره گفت: "آدم های خودخواه در هر حال خودخواهند، چه مسلمان چه زرتشتی. می دانی خودخواهی ربطی به دین آدم ها ندارد، پدرم می خواست برای ارضای خودخواهی اش مرا معامله کند، خوب فرض کنیم پدرم یک مسلمان بود در آن صورت من باید این جنایت را به پای اسلام می نوشتم؟"
+ عشق در برابر عشق - امید کوره چی