۱۶ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۰۶
چایِ روضه
از پله های آجری پایین می رویم. نگاهی به قاب آجری روی دیوار خانه می اندازم. دلم نمی خواهد داخلش بنشینم. دلم نمی خواهد دیگر به این روضه ی بابا بیایم. شاید دیگر دلم نمی خواهد دنبالش روضه بروم. با خودم می گویم خدا کند عمو رضا از فردا بیاید و بابا را ببرد روضه. از پله ها که پایین می آییم بابا می فهمد شُل شُل راه می روم. نمی دانم چطوری به او بگویم اما بالاخره حرفم را می زنم. «دیگه این جا نیا روضه.»
مکث می کند. ابروهاش را درهم می کشد و پلک هاش می افتند روی دو چشم بی نور. «چرا بابا؟»
«نیا دیگه.»
جلوی داروخانه ایستاده است و با آن همه عجله ای که دارد، می خواهد دلیل مرا بشنود. «سر لُخت بودند؟»
«نه.»
«به تو چیزی گفتند؟»
«نه.»
«پس چی؟»
تمام خشمم را در صدایم جمع می کنم. «به من چایی ندادند.»
+ کآشوب - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده
به یاد چایی شیرین کربلاییها
لبم حلاوت "احلی من العسل" دارد