کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انتشارات کتاب نیستان» ثبت شده است

۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

منتظرِ واقعی

«یه منتظر واقعی به مردن فکر نمی کنه، اصلاً کسی که منتظره تا رخ محبوبش رو نبینه نمی میره!»

 

+ مثل شیشه مثل سفال - نرگس فرجاد امین

فاطمه مرتضوی نیا
۱۶ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

آداب

آقا سید گفت: «هر کار خوبی توی این دنیا آداب داره دختر من؛ عاشقی آداب داره، همون طوری که نماز خوندن آداب داره... منتظر بودن هم آداب داره! اصلاً مؤمن مؤدبه، یعنی ادب هر چیزی رو رعایت می کنه.»

مکثی کرد و بعد ادامه داد: «کسی که توی انتظارش صبور نباشه، عاقبت میفته توی چاه ویل جدایی و دستش از محبوبش کوتاه می شه... حضرت موسی (علیه السلام) به قومش گفت که سی شب می ره به میقات؛ سی شبش شد چهل شب، قومش عهد و پیمانشون رو فراموش کردن و رفتن دنبال سامری... درسته که توی اون ده روز و ده شب دستشون به پیامبرشون نمی رسید و ازش بی خبر بودن، اما اگر صبر می کردن بالاخره فرجی می شد، خیلی زودتر از اون که فکرش رو می کردن.»

 

+ مثل شیشه مثل سفال - نرگس فرجاد امین

فاطمه مرتضوی نیا
۱۵ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

سقوط و صعود

آقا سید گفته بود: «آدم وقتی از نوک قله خودش رو پرت کنه پایین یه لحظه طول می کشه تا سقوط کنه کف دره، اما وقتی بخواد تمام این راه رو دوباره از کف دره تا نوک قله بره شاید چند سال طول بکشه... پس دست بجنبون دختر من؛ از کوچیک ترین خوبی ها غافل نشو.»

 

+ مثل شیشه مثل سفال - نرگس فرجاد امین

فاطمه مرتضوی نیا
۱۴ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

من گُم شدم

«من گُم شدم حاج آقا...!»

آقا سید با طمأنینه جواب داد: «حالا دیگه نه دختر من؛ بالاخره راه رو پیدا کردی!»

و نشست روی صندلی پشت دخل و ادامه داد: «عرض کنم خدمت شما که... وقتی بچه بودی حتماً قصه نمکی رو شنیدی؛ همون که شش درو بست و یه درو نبست.»

با تعجب آقا سید را نگاه کرد. پری سیما بارها این قصه را برایش تعریف کرده بود، اما حالا ربط آن را به شرایط خودش نمی فهمید! «داستان همه ما آدما همینه دختر من؛ کافیه یه درو باز بذاریم؛ حتی اگه شش تا در دیگه رو بسته باشیم اون یه در باز کافیه تا دیو وارد خونه دلمون بشه... اولین گناه راه رو باز می کنه برای گناه های بعدی.»

مکثی کرد. بعد ادامه داد: «کینه قلب رو سیاه می کنه دختر من، فکر رو از کار میندازه... اون موقع است که همه فکر و قلبت متوجه انتقام می شه؛ و دلی که نتونه ببخشه تاریک می شه... توی تاریکی هم اولین اتفاقی که میفته اینه که آدم راه رو گم می کنه...»

 

+ مثل شیشه مثل سفال - نرگس فرجاد امین

فاطمه مرتضوی نیا
۱۳ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

تب و تابِ ملاقات

مهران همان وقتی که او را آن طور از خود بیخود و مدهوش پیدا کرده بود، خودش تا آخر داستان را خوانده بود. وقتی دید رفیقش کمی آرام شده شروع کرد به صحبت: «آقا سید همیشه می گه اگر دیدن فی نفسه موضوعیت داشت، شمر هم امام حسین (علیه السلام) رو می دید، اما عاقبت چه کار کرد؟ نشست روی سینه مبارک و سر از تن امام زمانش جدا کرد. اما اویس قرن با همه شیفتگی و بی قراری اش تا آخر عمرِ حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) نتونست ایشون رو ببینه، ولی وقتی دندون مبارک حضرت توی جنگ احد شکسته شد، اویس هم دندون درد گرفت.»

مهران که نگاه چشم های سرخش را دوخته بود بهش، آهسته گفت: «می دونم...، اما آدم عاشق بی تاب ملاقاته...»

 

+ مثل شیشه مثل سفال - نرگس فرجاد امین

فاطمه مرتضوی نیا
۱۲ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

روضه حضرت عباس علیه السلام

دلش می خواست همین حالا برگردد به شانزده سال قبل، به همان شبی که برای اولین بار وارد حرم امام حسین (علیه السلام) شده بود... لحظه به لحظه اش را به خاطر سپرده بود: پدر مطهره را در آغوش گرفته بود و ایستاده بود کنار ضریح، مادر هم سرش را چسبانده بود به ضریح... و خودش مبهوت ایستاده بود و حالش عجیب بود. احساس می کرد توی بهشت است. بعدها فهمیده بود که واقعاً توی بهشت بوده... همان موقع بود که حس کرد یک نفر کنارش ایستاده؛ حضورش آن قدر ابهت داشت که او ناخودآگاه شروع کرده بود به لرزیدن، و بالاخره جرئت کرده بود سر برگرداند به طرفش... چیزی که می دید شبیه خواب و رؤیا بود. مرد آن قدر بلندقد بود که او گردنش را تا جایی که می توانست عقب داده بود، بلکه بتواند صورت ماهش را ببیند... توی همان عالم بچگی حتی تصورش را هم نمی کرد که کسی بتواند هم زمان این طور زیبا و باابهت باشد... مرد بهش لبخند می زد و او آرزو می کرد کاش این لحظه هیچ وقت تمام نشود... بعد آن مرد مشک آبش را گرفته بود به سمت او، و او هم با دست های لرزان سر مشک را گرفته بود و انگار که هزار سال تشنگی کشیده باشد آب گوارای مشک را بلعیده بود... و ناگهان چشمش افتاده بود به دست های مرد... دست هایی که از بازو قطع شده بود و خون تازه ازشان می جوشید... دلش از جا کنده شده بود و داد زده بود، و به محض اینکه داد زده بود دیگر او را ندیده بود... توی تمام این سال ها این راز را برای خودش نگه داشته بود؛ حتی به پدر و مادر که کلی پاپی اش شده بودند چیزی نگفته بود... و فقط خودش می دانست چرا نوحه هایی که برای حضرت عباس (علیه السلام) می خواند با روضه های دیگران فرق دارد. رفقایش همیشه می گفتند: «تو یه جور دیگه روضه حضرت عباس (علیه السلام) می خونی...»

 

+ مثل شیشه مثل سفال - نرگس فرجاد امین

فاطمه مرتضوی نیا
۱۱ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

مؤدب بودن در زمانِ غیبت

«نمی دانم اگر من به جای شیخ حسین بودم، در آن لحظه رؤیایی چه می کردم. شاید اگر من به جای او بودم تا آخر عمرم هم نمی فهمیدم چقدر خوشبخت بوده ام که «ایشان» را دیده ام. اما چند بار دیگر که این داستان را خواندم هر بار بیشتر از دفعه قبل ترسیدم! بله من ترسیده ام. آقای مهدوی؛ من تا قبل از این خیلی دلم می خواست «ایشان» را ببینم، اما حالا از آن لحظه ای می ترسم که «ایشان» را ببینم و نشناسم، من از آن لحظه ای می ترسم که «ایشان» را ببینم و نه تنها نشناسم که به حضورشان بی ادبی هم بکنم!»
سعی کرد فکرش را ببرد جای دیگری؛ به بردیا فکر کرد و به حرف هایی که بینشان رد و بدل شده بود. خدا را شکر می کرد که توانسته جواب درستی به دغدغه مقدس شاگردش بدهد: «آقا بردیا، دلشوره ای که داری خیلی مقدسه. خود من تا حالا این طوری به ماجرا نگاه نکرده بودم، اما می دونی مسئله اصلی چیه؟ حقیقت اینه که ما باور نداریم امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) به حال هر لحظه مون اشراف دارن. تو درست می گی؛ خیلی بده که آدم در محضر بزرگ ترش بی ادبی کنه، اما مگه گناه غیر از بی ادبیه؟! حضور و غیبت امام برای ماست وگرنه که ایشون هر لحظه در حضورن، پس فرقی نداره که ما ایشون رو ببینیم یا نه، وقی گناه می کنیم یعنی داریم گستاخانه به حضرت می گیم: به شما ربطی نداره!»

و توی دلش از حرف خودش لرزیده بود. و بعد بردیا نتیجه گیری کرده بود: «پس مؤدب بودن رو باید توی زمان غیبت تمرین کنیم تا موقع حضور بتونیم مؤدب بمونیم.»

حرف شاگردش را مدام با خودش تکرار می کرد و حظ می برد. نتیجه کارش دلچسب تر از آن بود که فکرش را می کرد.

 

+ مثل شیشه مثل سفال - نرگس فرجاد امین

فاطمه مرتضوی نیا
۱۰ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

مثل شیشه مثل سفال

«انتظار، سخت ترین امتحانیه که خداوند توی این دنیا از بنده هاش می گیره.»

قاشق را توی کاسه آش رها کرده بود و نگاه کرده بود به فاصله بین چشم های استادش. آقا سید که گره میان ابروهایش پر رنگ شده بود، ادامه داد: «فرمودن که توی این امتحان بعضی ها می شکنن مثل شکستن شیشه، می شه دوباره ذوبشون کرد و شکلشون داد، درست مثل روز اول؛ اما بعضی می شکنن مثل شکستن سفال! دیگه هرگز مثل روز اولشون نمی شن...»

و او احساس کرده بود توی دلش می لرزد. آقا سید چند لحظه سکوت کرده بود و بعد حرفش را این طور تمام کرده بود: «حواست باشه پسر من؛ عاشقی که منتظر بودن رو بلد نباشه، عشقش به فنا می ره!»

و او از بین محاسن جوگندمی استادش لبخندی کم رنگ را تشخیص داده بود.

 

+ مثل شیشه مثل سفال - نرگس فرجاد امین

فاطمه مرتضوی نیا
۰۹ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

محبوبِ اصیلِ اصلی

«اون چیزی که به محبت آدم اصالت می ده، جنس محبوب آدمه. اگر محبوب اصیلِ اصلی تو رو به حریمش راه داد، خودش یادت می ده که محبت چه کسایی رو تو دلت راه بدی. اصلاً خدا خودش بهترین وکیل بنده هاشه؛ اگر بهش وکالت بدی راهنمایی ت می کنه از کدوم مسیر بری تا زودتر برسی به مقصد. و چه مسیری نزدیک تر و بهتر از مسیر محبت؟»

او که به گنبد فیروزه ای مسجد نگاه می کرد حس کرد توی دلش خالی می شود. آقا سید ادامه داد: «باید از روی پل مجاز رد بشی تا برسی به واحدی حقیقت. عشق مجازی آدم رو شراب می کنه، عشق حقیقی سرکه؛ مزاج شراب گرمه، به خاطر همینه که وقتی عاشق شدی داغ می کنی! اما تا شراب نشی که سرکه نمی شی پسر من!»

نگاهش را از مناره هایی که مثل ماه از خودشان نور پراکنده می کردند گرفت و به صورت آقا سید نگاه کرد؛ چشم ها و همه صورت استادش می درخشید. «و اینو بدون، اگر وقت وصال برسه هیچ حجابی نمی تونه بین تو و محبوبت فاصله بندازه، چون اصلاً بین عاشق و معشوقی که مال هم هستن حجابی وجود نداره...»

 

+ مثل شیشه مثل سفال - نرگس فرجاد امین

فاطمه مرتضوی نیا
۰۸ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۲۴

دلبستگی

پرسید: «حاج آقا، دلبستگی ها چطور ما رو از امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) دور می کنه؟ یعنی ممکنه یه دلبستگی باعث شه آدم از امامش دور بشه؟»

و با سرعت رویش را از استادش برگرداند؛ می ترسید چشم ها دستش را رو کنند. آقا سید با لحن آرام و پر طنینش شروع کرد به صحبت: «بستگی داره که دلبستگی آدم از چه جنسی باشه پسر من! به فرض اگر شما دلبسته یاقوت و زمرد باشی و بنده دلبسته نخودچی و کشمش، دو قدم هم با هم نمی تونیم راه بریم؛ راهمون همون اول کار از هم جدا می شه.» بعد مکثی کرد و نفسی عمیق کشید. پرسید: «حالا شما به من بگو فکر می کنی شباهت حضرت صاحب (عج الله تعالی فرجه الشریف) با یوسف نبی (علیه السلام) در چیه؟»

حنیف همان طور که سعی می کرد به ارتباط بین این سوال با سوال خودش پی ببرد، به تصویر غرق نوری که بارها با خودش تخیل کرده بود و حالا باز پیش چشم های دلش جان گرفته بود نگاه می کرد و دلش مالش می رفت. نگاهش را برد به سمت چشم های استادش و با لبخند گفت: «زیبایی...»

آقا سید هم لبخند زد: «بله پسر من! هم زیبایی هست و هم بخشندگی، اما یه شباهت مهم تر هم هست.»

بعد در حالی که ابروهایش دوباره گره خورده بود گفت: «شباهت حضرت صاحب (عج الله تعالی فرجه الشریف) با یوسف نبی (علیه السلام) توی زندانی بودنه.»

حنیف احساس کرد پنجه پر قدرتی قلبش را فشار می دهد. آقا سید ادامه داد: «شنیدی می گن دنیا زندان مومنه؟ اون کسی که عزیز مصر وجوده، توی زندان غیبته... و این عزیزِ دور از کنعان وقتی همنشین شما می شه که واقعاً حس کنی توی زندانی و این دنیا برات تنگ و کوچیکه... اصلاً مگه توی این دنیا چیزی هم وجود داره که ارزش دل بستن داشته باشه و آدم رو پابند این دیار غربت کنه؟»

 

+ مثل شیشه مثل سفال - نرگس فرجاد امین

فاطمه مرتضوی نیا