کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفرنامه مذهبی» ثبت شده است

۱۷ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

شلوغش می کنیم...

آمد پیش علامۀ امینی، صاحب الغدیر و گفت هزار و چهارصد سال پیش یک جنگی شده حسین را کشته اند، تمام شده رفته.

چه خبرتان است؟ چرا شلوغش می کنید، خیابان می بندید، دسته راه می اندازید، بازار تعطیل می کنید؟

علامه اشک ریخت، دستی به محاسنش کشید و گفت همان یک بار در غدیر که شلوغش نکردیم و حق را خوردند، برای هفت پشتمان بس است.

غدیر را هم مثل عاشورا شلوغش می کردیم، وضعمان این نبود.

حسین را شلوغش می کنیم تا کور شود هر آنکه نتواند دید.

 

+ خال سیاه عربی - حامد عسکری

فاطمه مرتضوی نیا
۱۶ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

حَرّک زائر

یک ضرب المثل انگلیسی می گوید «کلمه ها می توانند شما را بکشند.»

«حرِّک زائر» داریم تا «حرِّک زائر»!

یکی توی کربلا می شنوی و یکی توی بقیع.

آن حرِّک ها برای این است که سریع بروی که زیارت به بقیه هم برسد و این حرِّک ها برای این است که غربت افزایی کند.

خیلی حرف است که یکی با چوب پَر لطیف و رنگی آرام بزند روی شانه ات با خنده بگوید «برو»

و یکی با باطوم و پوتین و لباس پلنگی بگوید «حرِّک زائر» و بزند زیرِ دوربینت.

 

+ خال سیاه عربی - حامد عسکری

فاطمه مرتضوی نیا
۱۵ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

گریه ممنوع!

گریه ممنوع است.

بغض مثل خشت خیس خورده چسبیده ته حلقمان.

یک وقت هایی چه امتحان هایی می گیرد خدا از آدم.

ما که نشسته بودیم توی همان مکتب الرضا توی خیابان سی و نهِ افسریه گریه مان را می کردیم.

چه کاری بود بیاییم اینجا این جوری مثل شمع آب شویم، بسوزیم و نتوانیم برای مادرمان، برای کریم اهل بیت، برای امام باقر و صادق اشک بریزیم؟

 

+ خال سیاه عربی - حامد عسکری

فاطمه مرتضوی نیا
۱۴ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

از زمین به آسمان

شیخ عباس صراف یادم داده هرجا قفل کردی، روضه بخوان؛ روضۀ پسرش که غریب بود، که تشنه بود که...

ثوابش را هم نخواه و آش را با جایش بده به خودشان و بگو یک بار هم از زمین به آسمان ببارد، نقلی نیست.

 

+ خال سیاه عربی - حامد عسکری

فاطمه مرتضوی نیا
۱۳ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

خواب نمی بینم

من؟

مسجدالنبی؟

لبم را گاز می گیرم، پهلویم را نیشگون.

پایم می خورد به پایۀ جای قرآن ها.

هر سه درد دارد و این یعنی خواب نمی بینم.

 

+ خال سیاه عربی - حامد عسکری

فاطمه مرتضوی نیا
۱۲ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

مادر گم کرده ایم

لوار هر جنبنده ای را در چاک صخره و حفرۀ دیوار و سایه ای چسبناک خزانده الّا کبوتران بقیع را.

اینجای حرفم دوپهلوست، منظورم از کبوتران بقیع، هم واقعاً کبوتران بقیع است و هم آن ها که دل پرانده اند به این قبرستان که خاک است و خاک است و خاک؛ بی چتر و چراغ؛ بی سو و سراغ. 
عاقله سیدی تکیه داده به دیوار بقیع؛ پریشان مثل پسربچه ای تخس که مادر گم کرده.

پا سست می کنم به احوال گیری.

دانه ای خرما کف دستم می کارد.

شاید برای فرو خوردن بغض تلخم.

ما همه مادر گم کرده ایم.

سر و صاحب داشتیم، این وضعمان نبود.

 

+ خال سیاه عربی - حامد عسکری
 

فاطمه مرتضوی نیا
۱۱ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

پیامبر کسی است که...

یاد حکایت بوعلی سینا می افتم که شاگردش بهش گفت: «طبابتت خوب است و مرده زنده می کنی. ادعای پیامبری کن. کار و بارت می گیرد.»

شیخ الرئیس فردایش که صبح سردی بود، بیدارش کرد و گفت: «اذان می گویند. برو از رودخانۀ وسط همدان برایم آب بیاور.»

شاگرد گفت: «آب در حجره داریم. بی خیال.»

بوعلی روی شانه اش زد و گفت: «پیامبر کسی است که بعد هزار سال در صبح سرد همدان مؤذن روی گلدسته می رود و فقط نامش را می برد، نه منی که حتی حاضر نیستی بروی برایم آب بیاوری!»

 

+ خال سیاه عربی - حامد عسکری

فاطمه مرتضوی نیا
۱۰ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

نمازِ شکر

می روم توی نمازخانه. قرار است چهل پنجاه روز توی سفر باشیم در کشوری که مهد وهابیت است و این یعنی از مُهر برای نماز خبری نیست. از جمع جدا می شوم می روم توی نمازخانۀ ترمینال دو رکعت نماز شکر وطنی بخوانم؛ روی مُهر؛ شُکر برای اینکه توی این مدتی که خبر دادند باید بروی حج موتوری به من نزد، کسی نمرد، مریض نشدم، حقی بر گردنم ظاهراً نبود وَ وَ وَ.

 

+ خال سیاه عربی - حامد عسکری

فاطمه مرتضوی نیا
۲۴ آبان ۹۸ ، ۲۱:۰۶

حاج محمد آبدارچی

حاج محمد معماریان ضریح را گرفته بود گریه می کرد؛ چه گریه ای. طیب دست حاج محمد را گرفت و کشید و خارج از صف به داخل فرستادش. حاج محمد هم زانوهایش تاب نیاورد و نشست. دست کشید به سنگ ها. گریه امانش را برید. طیب آرام به سید افضل چیزی گفت. سید افضل سر تکان داد. اجازه دادند حاج محمد معماریان بیشتر داخل بماند. امام حسین علیه السلام حاج محمد آبدارچی را محکم تر و بیشتر از همه در آغوش کشید.

 

+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی

فاطمه مرتضوی نیا
۲۳ آبان ۹۸ ، ۱۵:۴۱

فالح

فالح خیلی خوشحال بود. سر حرفش باز شده بود و می گفت از این سفر که برگردد دیگر به نمازش بیشتر اهمیت می دهد و حتماً ازدواج می کند. می گفت: «من رانندۀ تریلی حامل ضریح امام حسینم. در خواب هم نمی دیدم.» بعد خودش را «فلوحی» (فلوحی یک جور اسم تحبیب فالح است.) صدا زد و به عربی چیزی گفت. باز هم دو تا بوق تشکر برای خدا زد و از شیشۀ جلو آسمان را نگاه کرد. به نظرم خیلی از فرشته ها در آسمان به این رابطه، که با کمترین مقدمه ای بین فالح و خدایش برقرار شده بود، حسودی می کردند. فرشته ها را چه کار دارم. خودم داشتم از حسادت می ترکیدم.

 

+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی

فاطمه مرتضوی نیا