کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نرجس شکوریان فرد» ثبت شده است

۰۸ تیر ۹۹ ، ۰۷:۰۰

همیشه حق با اوست...

تبلیغات دشمن، معاویه را خوب و علی (علیه السلام) را بد می کند. تو خودت بفهم که همیشه حق با علی (علیه السلام) است! این را خدا گفته...

 

+ پدر - نرجس شکوریان فرد

فاطمه مرتضوی نیا
۰۷ تیر ۹۹ ، ۰۷:۰۰

خلیفۀ مسلمین

علی (علیه السلام) داشت از کنار زن می گذشت، دید دارد به زحمت مشک آب را می برد و نفرین هم... رفت و گفت: «خانم بدهید کمکتان بیاورم.»

در مسیر، زن به خلیفه ناسزا می گفت و علی (علیه السلام) در سکوت تا کنار خانه قدم برمی داشت. از میان حرف ها متوجه شد که همسر شهید است و یتیم دار. رفت و با دست پر آمد. زن دعا به جانش کرد و نفرین به علی (علیه السلام)! اجازه گرفت، داخل خانه شد... زن تشکر کرد و شکایت از خلیفه! تنورشان را روشن کرد، نان پخت برایشان... زن ثنایش گفت و ناسزا به علی (علیه السلام)! با بچه هایش بازی کرد، برایشان لقمه گرفت... زن همسایه آمد، مرد را دید و شناخت: «خلیفۀ مسلمین را به کار وا داشتی؟»

موقع رفتن، علی (علیه السلام) از زن حلالیت طلبید... و زن مبهوت حرف هایی که زده بود... علی (علیه السلام) همانی بود که نان و خرما... هر شب کنار در خانه شان می گذاشت... و زن همانی بود که نفهمیده بود و...

(بحارالانوار، ج 7، ص 597)

 

+ پدر - نرجس شکوریان فرد

فاطمه مرتضوی نیا
۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۷:۰۰

باب ثعبان

امام بر منبر مسجد کوفه سخن می گفت که صدایی بلند شد. چند تن از مردان شمشیر کشیدند تا مار عظیم الجثه ای را که می خواست وارد مسجد شود، بکشند. با بانگ حضرت همه متوقف شدند. «دست نگه دارید. او با من کار دارد.»

مردان در حالی که دستشان به قبضۀ شمشیر بود، راه را برای مار باز کردند. مار بزرگ، مقابل منبر آمد و شروع به سخن کرد: «السلام علیک یا امیرالمؤمنین.»

حضرت پاسخ سلامش را داد. مسجد سراپا گوش بود. همه داشتند می دیدند. حضرت پرسید: «کیستی؟»

مار پاسخ داد: «من، فرزند خلیفۀ شما در میان جنیان هستم. چندی پیش پدرم از دنیا رفت و کار شیعیان را به من واگذار کرد و از من خواست تا نزد شما بیایم و از شما تعیین تکلیف کنم.»

حضرت دستی به محاسنش کشید و آرام فرمود: «از این پس، تو خلیفۀ ما در میان شیعیان ما هستی. باشد که تقوای الهی را پیشه سازی و نمایندۀ راستین ما در میان آنان باشی.»

مار در حالی که به امام احترام می گذاشت، در برابر چشمان حیرت زدۀ مردم، از همان دری که آمده بود، خارج شد. پس از آن، مردم آن در را باب ثعبان نامیدند و همواره این داستان در یادها تکرار می شد و این، مهر تأییدی بود که خدا بر جایگاه علی (علیه السلام) به عنوان امام جن و انس می زد. اما دشمنان علی (علیه السلام) که از بودن او در خاطرات وحشت داشتند، یک سال تمام بر در مسجد کوفه، فیلی را بر آن در بستند و پس از آن، نام این در به باب الفیل تغییر کرد.

(مرآة العقول، ج 4، ص 295)

 

+ پدر - نرجس شکوریان فرد

فاطمه مرتضوی نیا
۰۵ تیر ۹۹ ، ۰۷:۰۰

سنگِ آسمانی

جبرئیل امین آمد. از جانب خداوند آیه آورده بود: ﴿سأل سائل بعذاب واقع...﴾ کسی از خداوند عذاب حتمی خواست. عذابی که مخصوص بی دین هاست و کسی هم جلودارش نیست. داستان این آیه که از جانب خدا آمد، این بود: غدیر که پیامبر خدا، به امر خدا، ولیّ خدا، بعد از خودش را علی بن ابی طالب (علیه السلام) معرفی کرد. همۀ هجده هزار نفر با علی (علیه السلام) به عنوان جانشین پیامبر، بیعت کردند. خبر در همۀ سرزمین های اسلامی پیچید... حرف ها و شایعه ها هم سر باز کرد؛ عده ای که فکر می کردند خودشان جانشین تعیین می کنند، عده ای که فکر می کردند خودشان باید جانشین شوند، عده ای که فکر می کردند که پس از پیامبر، اسلام تمام می شود و منافقانه مسلمان شده بودند. عده ای که به علی (علیه السلام) حسادت می کردند، عده ای که از علی (علیه السلام) کینه داشتند، عده ای که... یکی شان مردی بود به نام حارث بن نعمان فهری (لعنة الله علیه). متنفر بود از ولی خدا، علی (علیه السلام). خبر غدیر را که شنید دل و ذهن و زندگی اش سیاه بود، سیاه تر شد. با چنان حرص و خشمی آمد سمت مدینه که حتی نتوانست مقابل پیامبر، ظاهرش را حفظ کند. با عصبانیت گفت: «محمد! ما را به یگانگی خدا دعوت کردی، قبول؛ به رسال خودت، قبول؛ به نماز و روزه و حج، قبول؛ این که در غدیر دست داماد خودت را به نشانۀ خلافت و جانشینی بعد از خود بلند کنی و او را صاحب اختیار مسلمانان کنی، این هم امر خداست، یا به میل خودت خواسته ای که علی بر گردن ما سوار شد؟»

پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آرام بود. همۀ این ها را می دانست. مقابل جمعی که ایستاده بودند و از هر فکری هم بودند فرمود: «من به خدا پناه می برم که چنین امر مهمی را بدون اجازۀ خدا انجام داده باشم.»

حارث دیگر خدا نمی شناخت. رسول نمی شناخت. فقط بغض علی (علیه السلام) را داشت. دست بلند کرد و داد زد: «خدایا اگر آن چه محمد می گوید حق است و تو علی را برای ما امیر کرده ای از آسمان سنگی بیاید و من را هلاک کند تا نبینم علی خلیفه شده است.» (سوره انفال، آیه 32)

سنگ آمد. از آسمان هم آمد. ناگهان هم آمد و در دم هلاک شد. به جهنم هم واصل شد.

(الغدیر، ج 1، ص 239)

 

+ پدر - نرجس شکوریان فرد

فاطمه مرتضوی نیا
۰۴ تیر ۹۹ ، ۰۷:۰۰

سکوتِ امام

وقتی که یاران سکوت می کنند، خیانت می کنند، راحت طلب می شوند... امام را برای حفظ یاران اندکش به سکوت می کشانند.

 

+ پدر - نرجس شکوریان فرد

فاطمه مرتضوی نیا
۰۳ تیر ۹۹ ، ۰۷:۰۰

اگر وفادار بودیم...

پیروان بد عهد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)، علی (علیه السلام) را سال ها خانه نشین کردند و ما اگر پیروان وفاداری بودیم، حجت بن الحسن صدها سال بیابان نشین نمی شد!

 

+ پدر - نرجس شکوریان فرد

فاطمه مرتضوی نیا

آمده اند مقابل خانۀ علی و فاطمه (علیهما السلام). قبلش جمع شده بودند تا برای پس از پیامبر نقشه بریزند. پیامبر رفته بود، حکومت دستِ که باشد؟ تصمیم گرفتند، رأی گیری شد، حاکم مشخص شد. همه بیعت کردند، همۀ آن ها که در مدینه بودند، جز چند نفر. چند نفری که به عهد خود با پیامبر وفادار ماندند و غدیر یادشان مانده بود. نه این که بقیه یادشان رفته باشد، نه. بقیه دنیا برایشان شیرین تر از امر خدا بود. تن دادند به کاری که در سقیفه انجام شد. در سقیفه جمع شدند. تا به خیال خودشان برای آینده شان خودشان تصمیم بگیرند. آیۀ روشن خدا را نادیده گرفتند. حرف پیامبر را زمین زدند و مقابل ولی خدا ایستادند. به همین بی خیالی. وقتی آمدند دم خانۀ علی (علیه السلام)، روضۀ فاطمیه رقم خورد... من بلد نیستم روضه را بمیرم... اگر می دانستم پایان نوشتن می میرم، می نوشتم...

 

+ پدر - نرجس شکوریان فرد

فاطمه مرتضوی نیا
۰۱ تیر ۹۹ ، ۰۷:۰۰

رازِ شبِ معراج

هر روز هم که علی (علیه السلام) را می دید باز دل تنگش می شد. محمدِ مصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم) را می گویم. حالا سه روز بود که علی (علیه السلام) را فرستاده بود برای جنگ، و خبری از او نداشت. فرمود: «هرکس از علی علیه السلام برایم خبری بیاورد، یک حاجتش را برآورده می کنم.»

سلمان برگ برنده داشت. خبر سلامتی را خدمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) داد. حالا نوبتش بود که در خواستش را بگوید. سلمان زیرک بود. رفت سراغ خود علی (علیه السلام) و پرسید: «از پیامبر چه بخواهم؟»

نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) که برگشت درخواستش این بود: «سرّ و راز شب معراج را برایم بگویید.»

پیامبر، سلمان را راهی قبرستان یهودی ها کرد تا ذکری را که یادش داده بود، بگوید و مرده ای زنده شود. قبرستان ساکت و مرموز بود. سلمان ذکر را گفت. قبری باز شد و مردی بیرون آمد. سلمان مرد را نگاه می کرد. می دانست که مرد خودش می داند باید چه بگوید. مرد ناراحت نبود. آرام بود، گفت: «من در خانواده ای یهودی به دنیا آمدم. یهودی بودم و با همین دین هم مُردم. اما الآن در برزخ، از آتش در امانم.»

سلمان شگفت زده پرسید: «چرا؟»

مرد گفت: «من علی علیه السلام را دوست داشتم. دوست داشتم صورتش را نگاه کنم. کار هر روزم این بود که بایستم کنار کوچه، در مسیر رفت و آمد علی علیه السلام. در همان چند لحظه رد شدنش ببینمش...»

+ پدر - نرجس شکوریان فرد

فاطمه مرتضوی نیا
۳۱ خرداد ۹۹ ، ۰۷:۰۰

جا پایِ علی علیه السلام

مسلمان شده ای، مبارک باشد. زبانی اما کافی نیست، دلی هم کافی نیست، عرصۀ عمل صالح، عرصۀ اثبات تسلیم تو مقابل خداست. زیر و بم زندگی ات را باید با دستور خدا ببندی، قوم و خویش و فرزند و شهرت هم نباید تو را وادار کند امر خدا را زمین بگذاری. مسلمان که می شوی تکلیف مند هم می شوی. اگر پا جای پای علی (علیه السلام) نگذاری، ناچار می شوی مثل زبیر به خاطر فرزندت، مثل طلحه به خاطر مقامت، مثل عمروعاص به خاطر قدرت، مثل... دشمن علی (علیه السلام) را بر کول و زندگی خودت سوار کنی. سواری به دشمن علی (علیه السلام)، سقوط در قعر جهنم است...

 

+ پدر - نرجس شکوریان فرد

فاطمه مرتضوی نیا
۳۰ خرداد ۹۹ ، ۰۷:۰۰

دیوارِ طلا

یهودی بود. شنیده بود که خدا عالَم را زیر دست پیامبر قرار داده است. اما می دید زندگی محمد و دخترش (علیهما السلام) مثل فقرا است. نه مثل زندگی پادشاهان پر از تجملات. دلش می خواست بداند حق چیست؟ دنبال کسی می گشت تا پاسخ بگیرد. از میان اطرافیان و یاران محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)، علی (علیه السلام) را جور دیگری می دید. در کوچه ای رفت مقابل علی (علیه السلام) و گفت: «با تو حرف دارم. صبر کن.»

علی (علیه السلام) حس و حالش را که دید همان جا کنار کوچه نشست. می خواست یهودی با آرامش حرفش را بزند. مرد هم نشست و گفت: «مگر پسرعمویت نمی گوید حبیب خداست و از طرف او آمده؟ پس چرا از خدا نمی خواهد فقر و نداری تان تمام شود؟»

علی (علیه السلام) سکوت را شکست: «خدا بندگانی دارد که اگر از خدا بخواهند دیوار را برایشان طلا می کند.»

مرد یهودی در چشمان علی (علیه السلام) حقیقتی دیگر می دید. نگاهش از چشمان او به دیوار رسید؛ دیوار طلا شده بود و می درخشید. دهانش باز ماند و چشمانش تنها توانست از خیرگی طلا کنده شود و در چشمان درخشان علی (علیه السلام) آرام بگیرد. «متوجه شدی؟» متوجه شده بود. از صدر تا ذیل را یک جا خوانده بود. دست علی (علیه السلام) را گرفت. حق با علی (علیه السلام) است. مسلمان شد.

(بحارالانوار، ج 14، ص 258)

 

+ پدر - نرجس شکوریان فرد

فاطمه مرتضوی نیا