گره خوردن دل ها
نفس زنان: «جماعت رعیت در همراهی کم بودند، لشگریان و سپاهیان هم پیوسته اند و...» بر پیشانی می زند: «خنجرهاست که دست به دست می شود برای پاره کردن چرم کفش ها... به قاعده مجانین سبقت می گیرند از هم در برهنه کردن پا و شمشیر کنار انداختن و از اسب به زیر آمدن و همراهی کردن...»
اضطرابش، دلم می آشوبد: «چرا خیال گره می زنی به واقعه؟! خودمان که از همین ایوان مشرف به خانه ابوالحسن، دیدیم که...»
فضل میان کلامم و عصبی: «چه دیدید؟ دیدید که همه مرو یک آهنگ، مسحور و مفتون در پی ابوالحسن می روند؟ دیدید گریه ها و فریادها را؟ انگار پیامبر به نماز می رود که چنین هنگامه کرده اند...»
«یعنی حکومت این قدر بی جان...»
فضل برمی خیزد و چند قدم تا مقابلم: «با شمشیر و نیزه نیستند که به سپاه مان تکیه کنیم؛ دل هاشان همراه شده و گره اگر بخورد به شیفتگی، هیچ دست و دندانی را توان باز کردنش نیست!»
+ به بلندای آن ردا - سید علی شجاعی