کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
۱۱ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۴۲

خصلت بنی هاشم

بی وفایی و بی شرمی نه عادت که خصلت کوفی است. همچنان که گذشت، ادب، کرامت، عیب پوشی و جوانمردی، خصلت بنی هاشم و فرزندان ابوطالب است.

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد

فاطمه مرتضوی نیا
۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۴۱

سلام بر تو...

در میان هق هق گریه از او خواستم از جانب من از برادرانش، به ویژه عباس، حلالیت بطلبد و خداحافظی کند. ضمناً از آنان دعوت کردم که اگر به شام آمدند، محنت سرای مرا نیز متبرک کنند. جعفر که در مرز نوجوانی و جوانی بود، با لحنی محجوب گفت: «برادرم عباس بر شما درود فرستاد و گفت بگو ای زید، دیری نخواهد گذشت که من و برادرانم در معیت سرورمان حسین بر تو خواهیم گذشت و از بلندا، سلامت را پاسخ خواهیم داد.»

خدا مرا ببخشد که با شنیدن این پیام، از شوق بر خود لرزیدم. تا امروز در آرزوی دیدن آن لحظه بودم که حسین با قیام علیه معاویه یا خَلَفِ صدقش یزید، بر بام دارالخلافۀ شام بایستد و همراه با برادرش عباس، به مهربانی و لبخند، سلام عاشقانش را پاسخ گوید. امروز وقتی چهرۀ زیبای عباس را با آن لب های خشک و ترک خورده، بر بلندای نیزه دیدم، گریان و بر سر زنان، بی اعتنا به تازیانۀ سواران و سنگ اندازی و ضرب و شتم مردم و مأموران، پیش رفتم و با صدایی بریده و سوخته عرض کردم: «خوش آمدید مولای من...»

آن گاه در حالی که بغض و گریه گلویم را می فشرد، نالیدم که: «آیا چنین است شیوۀ کریمان در وفای به عهد؟ مگر نه این که مرا بشارت دادید به این که سلام و درودم را پاسخ خواهید گفت؟»

آه آه آه... می دانی چه شد که از هوش رفتم؟ به خدا قسم هنوز جمله ام را به پایان نبرده بودم که آن لب های خشکیده، با همان لبخندِ شیرین و محجوب به حرکت در آمد: «سلام بر تو ای زید...»

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد

فاطمه مرتضوی نیا
۰۹ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۳۸

بی همتا

متحیر و مستأصل بر در مسجد پیامبر ایستاده بودم که دستی بر شانه ام خورد. «سلام برادر. آیا به انتظار کسی هستی؟»

عبدالله بن جعفر، پسرعموی حسین بن علی بود و پیش از آن، او را در محضر حسین دیده بودم. سلامش را پاسخ دادم و گفتم از حسین خواهشی دارم ولی شرم، مانع می شود که با او بگویم.»

خندید و گفت: «خدا امورت را اصلاح کند. چرا از درگاه وارد نمی شوی؟»

«درگاه؟ کدام درگاه؟»

«درگاه حاجات، باب الحوائج. عباس بن علی؟»

«عباس بن علی؟ کیست؟ با حسین نسبتی دارد؟»

این بار بلندتر خندید: «خدا تو را ببخشد. مگر ممکن است او را ندیده باشی؟ پدر فضل، عباس، برادر حسین و پسرعموی من. او و سه برادرش (فرزندان ام البنین) همواره با حسین اند.»

«همیشه عده ای همچون پروانه گرد وجود حسین می گردند. حتی اگر او را در آن میانه دیده باشم، الان به خاطر ندارم.»

«پس حتم دارم که او را ندیده ای. عباس پروانه ای نیست که ببینی و از یادش ببری. او را از زیبایی و تابناکی به ماه تشبیه می کنند، ماه بنی هاشم. می دانی چرا؟ چون مثل ماه از خورشید وجود حسین، نور و گرما می گیرد و دورش می گردد. نمی شود چشم در چشم خورشید دوخت و راز دل گفت؛ اما ماه، ماه واسطۀ راز و نیاز است. عباس، برادر، نایب، مشاور و امین حسین و نزدیک ترین فرد به اوست. بخت بلندی داری برادر. آن جا را ببین... نزدیک نخلستان... آن سه نفر را می بینی...؟ آن که از همه رشیدتر است و به سختی کار می کند. عباس هموست.»

بی شک نور تند آفتاب و دوری فاصله، عبدالله را به اشتباه انداخته بود. حاضر بودم قسم یاد کنم که آن مرد، همان خادم محجوب و فرشته سیمای حسین است. گفتم: «اشتباه می کنی برادر. او یکی از خادمان رسول خداست. او را به خوبی می شناسم. اگر او به داد من و همراهانم نرسیده بود، بی شک از تشنگی در بیابان جان سپرده بودیم. آن دو نفر دیگر هم از بندگان حسین اند.»

عبدالله دستش را سایبان چشم کرد و دقیق تر به نخلستان چشم دوخت. «اشتباه نمی کنم برادر، آنها عباس و دو برادرش جعفر و عبدالله هستند.»

دست و پایم سست شد و بر زمین زانو زدم. عبدالله با لبخندی تلخ ادامه داد: «ام البنین به پسرانش آموخته که حسن و حسین را سرور و مولای خود خطاب کنند و خود را خدمتگزار آنان بخوانند. به خدا قسم در زیر این آسمان لاجوردین کسی را به ادب، تواضع و وفاداری عباس ندیده ام...» 

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد

فاطمه مرتضوی نیا
۰۸ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۳۷

آیا کسی هست...؟

«عباس پیش از برادرش حسین شهید خواهد شد، در حالی که دستانش را از بدن جدا کرده اند.»

اگرچه پیش بینی شهادت مظلومانۀ برادرم حسین را پیش از آن از «امّ ایمَن» به نقل از جدّمان رسول خدا شنیده بودم، به قدری از روایت فاطمۀ کلابیه متأثر شدم که هر آینه نزدیک بود از هوش بروم. این خبر هولناک، با عواطف، احساسات و روحیۀ شکنندۀ این مادر جوان چه می کرد؟ چگونه می توانست شاهد رشد و قد کشیدنِ فرزندی باشد که سرنوشت تلخ و محتوم او را از قبل می دانست؟ در حالی که با مهربانی بر سر و روی عباس کوچک بوسه می زدم، به قصد دلداری گفتم: «به دل تان بد نیاورید. شاید این خبر قابل تأویل باشد. تبدیل و تغییر تقدیر الهی، اگر خدا بخواهد، با دعا ممکن است. از خدا می خواهیم که برادر کوچکم عباس، عمری بلند و بی گزند داشته باشد.»

«آه، آه بانوی مهربان من، خدا مرا ببخشد. آیا شما می پندارید که من بر تقدیر عباس می گریم؟ ای کاش ده فرزند چون عباس می داشتم و آنها را می پروردم تا بلاگردان و پیش مرگ وجود نازنین حسین باشند. اگرچه دیدنِ رنج و داغ فرزند، بر هر مادری ناگوار است ولی کدام مادر با دیدن تنهایی و مصیبت پارۀ تن فاطمۀ زهرا و جگرگوشۀ پیامبر خدا، می تواند به فرزند خود بیندیشد؟ آری بانو، من بر تنهایی و مظلومیت حسین می گریم و بر پسرم عباس مباهات می کنم که تا او زنده است، حسین تنها نیست.»

آن گاه در حالی که می کوشید گریه راه کلامش را نبندد، گفت: «این امید هست که فرزندم در آخرین لحظات زندگی، سر بر زانو یا سینۀ فرزند رسول خدا بگذارد، اما آیا کسی هست که در واپسین لحظات، حسین غریب و تنها را در آغوش بگیرد؟»

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد

فاطمه مرتضوی نیا
۰۷ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۳۵

زنانِ طایفۀ کلب

می گویند هنوز هم هر وقت از سبکسری، بی خیالی، شکار، می گساری و اطوار کودکانۀ یزید به تنگ می آید، با کنایه به «میسون» می گوید: «زنان طایفۀ کلب، میانه نمی زایند؛ یا عباس می زایند یا یزید! کاش مردپروری را از مادر عباس می آموختی.»

گویا میسون یک بار پاسخ داده: «عجیب است از امیرالمؤمنین و خلیفۀ مسلمین که از من می خواهند شیوۀ تربیتی مادر عباس دختر حزام را جایگزین روش مادرشان بانو هند دختر عقبة بن ربیعه کنم. من نیز چون شما در عجبم از این که چرا نه فقط پسران که حتی دختران علی هم از پسران ما، مردانه ترند!!»

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد

فاطمه مرتضوی نیا
۰۶ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۳۲

بندگانِ پروردگار

وقتی به چند قدمی عباس و برادرانش رسیدم، برای لحظاتی، دست از کار کشیدند. «سلام و درود خدا بر عباس فرزند علی و برادرانِ والا قدرش.»

«سلام بر بندۀ خدا و میهمان ما که حبیب خداست. خوش آمدی.»

خدایا، چقدر این جوانمردان، زیباروی، مهربان، کریم، مؤدب و میهمان نوازند. تا به حال، کسی با این مایه مهربانی و احترام با من سخن نگفته بود. در طول عمر، هرگز کسی با نگاه از من میزبانی نکرده بود و هرگز طعم و لذت میهمانی نگاه را درک نکرده بودم. برای اولین بار بود که احساس می کردم انسانم و درخور احترام. آه، نکند مرا فردی آزاد پنداشته اند که چنین مهربانانه با من سخن می گویند؟ باید این اشتباه را اصلاح کنم. «من «کزمان» بندۀ «عبدالله بن ابی مُحلّ»، دایی زادۀ شما والا تباران هستم.»

عباس با مهربانی زیر بازویم را گرفت و با لبخند گفت: «همۀ ما بندگان پروردگاریم و آن که پرهیزگارتر است، نزد خدا گرامی تر است. باید خسته باشی و نیازمند پذیرایی و استراحت. بیا تا به خیمه گاه برویم.»

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد

فاطمه مرتضوی نیا
۰۵ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۲۴

آخرین نماز در محراب

«ببین. خوب ببین. این هم اردوگاه سپاه جرّار حسین.»

جز سه – چهار خیمه که مشخصاً جان پناه بانوان و اطفال بود و دو – سه چادر که سایبان و استراحتگاه مردان به نظر می رسید، چیزی دیده نمی شد. در برابر همین خیمه گاه، صفوف نماز در حال شکل گیری بود. در کوفه می گفتند: حسین نیز همچون پدرش علی، قواعد سنت و شریعت را فرو گذاشته، نماز را ترک گفته و با گردآوری سپاهی عظیم بر علیه خلیفۀ اسلام خروج کرده و عَلَمِ محاربه افراشته است. خدایا، این چه معمّایی است؟ نجوای بشیر، رشتۀ افکارم را گسست: «آن غلام سیاه را در صف اول نماز می بینی؟ روز اول که خسته و درمانده به این جا رسیدیم، بی آن که مجال استراحتی باشد، به دستور مالک، مجبور به بار گشودن و برپایی چادر شدم. از خستگی، آرزوی مرگ می کردم. ناگاه این غلام با مشکی آب گوارا، همچون فرشتۀ نجات رسید و یاری ام داد. وقتی از نام و نشانش پرسیدم، گفت که «جون» غلام حسین بن علی است و به خواست سرورش به یاری ما آمده است. وقتی عقیدۀ مردم کوفه را دربارۀ حسین و پدرش علی به او گفتم و پرسیدم که چرا آنان با وجودِ خویشاوندی و نزدیکی با رسول خدا، نماز و سایر شرایع را ترک گفته و به محاربه با دین خدا برخاسته اند؟ طوری خندید که دندان های سفیدش پیدا شد. آن گاه با لحنی غمزده گفت: «آیا واقعاً این گونه می اندیشند؟ به خدا قسم نماز کسی را عاشقانه تر از نماز سرورم حسین – که سلام خدا بر او باد – ندیده ام. و اما آنچه در باب مولای مان علی – که درود خدا بر او – می گویند؛ چه فراموشکار و بی وفایند مردم کوفه. گیرم که خلیفه و خطیبانش بر فضایل و مکارمی که خود بدانها معترفند، چشم می بندند، اما آیا مردم نیز از یاد برده اند که علی، در شهرشان، بیست سال پیش از این، آن گاه که ضربت شهادت خورد، کجا بود و به چه کاری مشغول بود؟»»

«آه... آه خدایا، مرا ببخش. سال ها علی را به جهت ترک گفتنِ نماز نکوهش کرده ایم، بی آن که به یاد آوریم که واپسین نماز جماعتش را در محراب به خون کشیدند. وای بر من ای بشیر. وای بر من.»

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد

فاطمه مرتضوی نیا
۰۴ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۵۱

تعبیر شد خوابِ کودکی

به حرم پیامبر که می رسی، داخل نمی شوی، دو دست بر چهارچوبه در می گذاری و فریاد می زنی: «یا جداه! من خبر شهادت برادرم حسین را برایت آورده ام.»

و همچون آفتابی که در آسمان عاشورا درخشید و در کوفه و شام به شفق نشست، در مغرب قبر پیامبر، غروب می کنی. افتان و خیزان به سمت قبر پیامبر می دوی، خودت را روی قبر می اندازی و درد دلت را با پیامبر، آغاز می کنی. شاید به اندازه همه آنچه که در طول این سفر گریسته ای، پیش پیامبر، گریه می کنی و همه مصائب و حوادث را مو به مو برایش نقل می کنی و به یادش می آوری آن خواب را که او برای تو تعبیر کرد. انگار که تو هنوز همان کودکی که در آغوش پیامبر نشسته ای و او اشک های تو را با لب هایش می سترد و خواب تو را تعبیر می کند: «آن درخت کهنسال، جد توست عزیز دلم که به زودی تندباد اجل او را از پای درمی آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه می بندی و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخۀ دیگر خوش می کنی و پس از پدر، دل به دو برادر می سپاری که آن دو نیز در پی هم، ترک این جهان می گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت، تنها می گذارند.»

تعبیر شد خواب کودکی های من پیامبر! و من اکنون با یک دنیا مصیبت و غربت تنها مانده ام.

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی

فاطمه مرتضوی نیا
۰۳ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۵۰

بدتر از این، در توانشان نبود!

زنان، زنان مدینه، زنان بنی هاشم که چند ماه پیش، تو را بدرقه کردند اکنون تو را به جا نمی آورند. باور نمی کنند که تو همان زینبی باشی که چند ماه پیش، از مدینه رفته ای. باور نمی کنند که درد و داغ و مصیبت، در عرض چند ماه بتواند همۀ موهای زنی را یک دست سپید کند، بتواند چشم ها را این چنین به گودی بنشاند، بتواند رنگ صورت را برگرداند و بتواند کسی را این چنین ضعیف و زرد و نزار گرداند. و تازه آنها چگونه می توانند بفهمند که هر مو چگونه سپید گشته است و هر چروک با کدام داغ، بر صورت نقش بسته است. امام در میان ازدحام مردم، از خیمه بیرون می آید، بر روی بلندی ای می رود و در حالی که با دستمالی، مدام اشک هایش را می سترد، برای مردم خطبه می خواند، خطبه ای که در اوج حمد و سپاس و رضایت و اقتدار، آنچنان ابعاد فاجعه را برای مردم می شکافد که ضجه ها و ناله هایشان، بیابان را پر می کند: «همینقدر بدانید مردم که پیغمبر به جای اینکه سفارش ما را کرد، اگر توصیه کرده بود که با ما بجنگند، بدتر از آنچه که کردند در توانشان نبود.»

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی

فاطمه مرتضوی نیا
۰۲ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۴۸

مسلمان شدن

مردی سرخ روی از اهالی شام به فاطمه دختر امام حسین نگاه می کند و به یزید می گوید: «این کنیزک را به من ببخش.»

فاطمه ناگهان بر خود می لرزد، ترس در جانش می افتد، خود را در آغوش تو می افکند و گریه کنان می گوید: «عمه جان! یتیم شدم! کنیز هم بشوم؟!»

و تو فاطمه را در آغوشت پناه می دهی و آنچنانکه یزید و آن مرد بشنوند، می گویی: «نه عزیزم! این حرف بزرگتر از دهان این فاسق است.»

و خطاب به آن مرد می گویی: «بد یاوه ای گفتی پست فطرت! اختیار این دختر نه به دست توست و نه به دست یزید.»

یزید دندان هایش را به هم می ساید و به تو می گوید: «این اسیر من است. من هر تصمیمی بخواهم درباره اش می گیرم.»

تو پاسخ می دهی: «به خدا که چنین نیست. چنین حقی را خدا به تو نداده است. مگر از دین ما خارج شوی و به دین دیگری درآیی.»

آتش خشم در جان یزید شعله می کشد و پرخاشگر می گوید: «به من چنین خطاب می کنی؟ این پدر و برادر تو بودند که از دین خارج شدند.»

تو می گویی: «تو و جدت اگر مسلمان هستید، به دست جدم و پدرم مسلمان شده اید.»

یزید در مقابل این کلام تو، پاسخی برای گفتن پیدا نمی کند، جز آنکه لجوجانه بگوید: «دروغ می گویی ای دشمن خدا.»

تو اما همین کلامش را هم بی پاسخ نمی گذاری: «چون زور و قدرت دست توست، از سر ستم، ناسزا می گویی و می خواهی به زور محکوممان کنی.» 

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی

فاطمه مرتضوی نیا