کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۳۱ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

۳۱ تیر ۹۸ ، ۲۱:۵۱

خجالت

ثقیف قرابه های شراب را از سرداب آورد و گوشه حیاط، کنار چاه فاضلاب گذاشت. دعبل کتاب را کنار گذاشت. از روی دیواره ی حوض برخاست و رفت درِ چاه را برداشت. پارچه های گِل اندود سر قرابه ها را کند و یکی یکی شرابشان را سرازیر چاه کرد. «چیزی را که خدا حرام کرده، به درد همین چاه می خورد.» ثقیف پرسید: «چرا می خواهی دیگر نمی خوری؟» «دیشب به دیدن زلفا رفتم. وقتی گفت از این کارم دلگیر است، خجالت کشیدم. بعد فهمیدم که از خدا و حجت او باید بیشتر خجالت بکشم.»


+ دعبل و زلفا - مظفر سالاری

فاطمه مرتضوی نیا
۳۰ تیر ۹۸ ، ۰۵:۴۱

پادشاهِ در بند

هارون گفت: «این حرف های مدرسه ای را بگذار. اگر خواسته ای داری می شنوم.» 

دعبل تأملی کرد و گفت: «بالاترین خواسته ام این است که موسی کاظم از بند رها شود و نزد خانواده اش بازگردد.» 

هارون جامش را به لب برد و شراب را مزه مزه کرد. «خدا می داند که من هم او را دوست دارم. دوست داشتن اهل بیت، فرض است. افسوس که مولایت سر سازگاری با ما را ندارد. دوست داشتم بزم امشب مان به افتخار او برپا شده بود و اینک کنارمان نشسته بود! وقتی ما را غاصب حق خودش می داند، با او باید چه کنم؟ غیر از این، چیزی بخواه.» 

دعبل دوست داشت زلفا را از او بخواهد؛ اما چنین نکرد. نمی پسندید پس از رد شدن درخواست آزادی امامش، چیز دیگری بخواهد. اگر درخواست دیگری می کرد، به معنای پذیرفتن سخن هارون در توجیه زندانی کردن موسی بن جعفر بود. تسبیح را نشان داد و گفت: «همین برایم بس است.» 

ابراهیم به پهلویش زد و گفت: «این قدر می دانم که در خانه ای از خانه های مسلم بن ولید سکونت داری. چطور است از امیرالمؤمنین، خانه ای و شغلی در دربار و ماهیانه ای و غلامان و کنیزانی درخواست کنی.» 

دعبل ناگزیر گفت: «دور از اخلاق و جوان مردی می دانم که خواسته ای را کنار خواسته ی اولم بگذارم!» 

هارون گفت: «خوش به حال موسی بن جعفر با چنین هواداران و پیروانی! بیهوده نیست که او را پادشاهی در بند، لقب داده اند.»


+ دعبل و زلفا - مظفر سالاری

فاطمه مرتضوی نیا
۲۹ تیر ۹۸ ، ۰۷:۰۷

تنها حُسن

ابراهیم گفت: «امشب شب تو بود! سروده هایت با آواز موصلی، اشک مان را درآورد. کاری استادانه بود! چرا باید اولین بار باشد که تو را می بینم! چرا خودت را مانند گنج، مخفی نگه داشته ای!» 

«مدتی را در ایالت طخارستان بودم.» 

هارون گفت: «عیبی در تو نمی بینم جز آنکه از رافضیانی! کاش به مسلک عامه درمی آمدی! چنین کن تا مقرری خوبی بگیری و از ملازمانم باشی.» 

«من نیز تنها حُسنم را در این می بینم که به سفارش قرآن و پیامبر گرامی، عمل می کنم و از دوست داران اهل بیتم.» 

ابراهیم گفت: «شنیده ایم که زبان تیزی داری و درشت جواب می دهی. من از جماعت متملقان بیزارم.» 

«به چیزی دلبستگی ندارم. حق را بی پروا می گویم؛ اما چون حقیقت، تلخ است، به مزاج اهل باطل نمی سازد و عصبانی شان می کند.» 

«راهی میانه را در پیش بگیر. نمونه اش ترانه های امشبت.» 

«افسوس که برزخی میان حق و باطل نیست. از حق که گذشتی، دیگر هر چه هست باطل است.»


+ دعبل و زلفا - مظفر سالاری

فاطمه مرتضوی نیا
۲۸ تیر ۹۸ ، ۰۹:۰۵

واگیردار

«نمی دانم چه اراده ای دارد که ذره ای کوتاه نمی آید! اگر بی خبر پا به اتاقش بگذارم، زمین و زمان را به هم می دوزد. یک بار تنگی را به طرفم پرتاب کرد که اگر چالاکی نمی کردم، سرم را شکسته بود. وادارم کرده است از پشت پرده با او حرف بزنم. از ده سؤال به یکی پاسخ می دهد. افکار کهنه ای همانند شما دارد. می گوید باطن این قصر افسانه ای، دوزخ است و آنچه در آن خورده می شود، مار و عقرب است و آنچه نوشیده می شود، چِرک آب. می ترسم خودش درمان نشود و دیگر کنیزان را نیز بیمار کند!» 

«مگر ناخوشی اش واگیردار است؟» 

«باید ببینید که مغنیه ها چطور دورش جمع می شوند و خدمتش را می کنند؛ انگار فرشته ای و یا قدیسه ای همسایه شان شده است! شنیده ام به آن ها وردهایی یاد می دهد و صبح ها برای نماز بیدارشان می کند. بیماری از این واگیردارتر؟»


+ دعبل و زلفا - مظفر سالاری

فاطمه مرتضوی نیا

«راستش یکی را دارم که به نظرم بعید است او را خوب بشناسی. قدرت و نفوذ فوق العاده ای دارد. همه ی بغداد برای او عددی نیست.» 

لبخند به لبان بازرگان نشست. «من خیلی از کله گنده ها و سرشناس ها را می شناسم. نامش چیست؟ بگو تا بگویم.» 

دعبل از نزدیک به طبیب چشم دوخت. «نام مبارکش، رب العالمین است. واقعاً او را می شناسی که ثروت را تنها در درهم و دینار می بینی؟ من در سال های سمنگان سعی کردم به مردم ستم نکنم و خدایم را از دست ندهم. ضرر کرده ام؟»


+ دعبل و زلفا - مظفر سالاری

فاطمه مرتضوی نیا
۲۶ تیر ۹۸ ، ۲۰:۱۸

گره خوردن دل ها

نفس زنان: «جماعت رعیت در همراهی کم بودند، لشگریان و سپاهیان هم پیوسته اند و...» بر پیشانی می زند: «خنجرهاست که دست به دست می شود برای پاره کردن چرم کفش ها... به قاعده مجانین سبقت می گیرند از هم در برهنه کردن پا و شمشیر کنار انداختن و از اسب به زیر آمدن و همراهی کردن...» 

اضطرابش، دلم می آشوبد: «چرا خیال گره می زنی به واقعه؟! خودمان که از همین ایوان مشرف به خانه ابوالحسن، دیدیم که...» 

فضل میان کلامم و عصبی: «چه دیدید؟ دیدید که همه مرو یک آهنگ، مسحور و مفتون در پی ابوالحسن می روند؟ دیدید گریه ها و فریادها را؟ انگار پیامبر به نماز می رود که چنین هنگامه کرده اند...» 

«یعنی حکومت این قدر بی جان...» 

فضل برمی خیزد و چند قدم تا مقابلم: «با شمشیر و نیزه نیستند که به سپاه مان تکیه کنیم؛ دل هاشان همراه شده و گره اگر بخورد به شیفتگی، هیچ دست و دندانی را توان باز کردنش نیست!»


+ به بلندای آن ردا - سید علی شجاعی


فاطمه مرتضوی نیا
۲۵ تیر ۹۸ ، ۰۴:۵۴

برای...

«برای حسود، لذت نباشد و برای بخیل، راحت و برای حاکمان، وفا و برای دروغگو، جوانمردی...»


+ به بلندای آن ردا - سید علی شجاعی

فاطمه مرتضوی نیا
۲۴ تیر ۹۸ ، ۰۶:۵۶

معجزه ی پیامبر

ابوالحسن، سکوت که می نشیند، باز رو به رأس الجالوت: «چه دلیلی داری بر نبوت موسی بن عمران؟» 

«پیامبر ما موسی، معجزاتی آورد که پیش از او پیامبری نیاورده بود؛ که دریا شکافت و عصایش ماری عظیم می شد و از سنگ چشمه می جوشاند و دستش در سینه می برد و نورانی بیرون می آورد...» 

ابوالحسن به تأیید سر تکان می دهد: «پس هر آن که معجزه ای بیاورد و دیگران عاجز بمانند، تصدیقش بر شما واجب می شود!» 

رأس الجالوت هنوز انجام کلام ابوالحسن نمی داند و پر تردید: «نه... همه نه! فقط معجزاتی شبیه موسی بن عمران...» 

ابوالحسن به لبخندی: «پس چگونه پیامبران قبل از موسی را تصدیق می کنید در حالی که معجزاتی شبیه او نداشتند؟» 

رأس الجالوت بی پاسخ می ماند، آنقدر که ابوالحسن ادامه می دهد: «پیامبران پیش از موسی را تصدیق کردید، به معجزاتی که شبیه معجزات موسی نبود و چگونه است که عیسی بن مریم را که بعد از موسی آمد و چنان می کرد که مردمان عاجز از انجامش، تصدیق نمی کنید؟ که مرده زنده می کرد و کور، بینا و از گل پرنده ای می ساخت و در آن می دمید و به اذن خداوند جان می گرفت...» 

رأس الجالوت فقط نگاه می کند و با کلام آخر ابوالحسن از میدان می رود: «و چنین است نبوت پیامبر ما محمد امین هم – سلام و درود خدا بر او – که بی تعلیم و آموختن، کتابی آورد که احوال انبیاء پیشین و سرگذشت گذشتگان و آیندگان تا قیامت در آن است...»


+ به بلندای آن ردا - سید علی شجاعی

فاطمه مرتضوی نیا
۲۳ تیر ۹۸ ، ۲۲:۳۷

هیچکس...

صدایش می زنم: «هشام!» 

بازمی گردد. «آن رقعه که دیروز از منزل ابوالحسن به قاصدی سپرده شد، به قصد مدینه...» 

هشام نزدیک می آید: «برای فرزندشان محمد نوشته بودند.» 

«مضمونش؟» 

پیش از آن که سکوت هشام طولانی شود، خیره کیسه دینارها می شوم، درمی یابد و: «نوشته بودند که؛ شنیده ام خادمان و همراهانت از بخل، تو را از در کوچک تر خانه بیرون می برند تا با نیازمندان روبرو نشوی، به همان حقی که بر گردنت دارم، می خواهمت که از در بزرگ منزل بیرون شوی هر بار و همیشه هم درهم و دینار همراه داشته باشی... که هیچ کس از در خانه ات ناامید و تهیدست نرود...» 

می مانم: «همین؟» 

هشام به موافقت سر تکان می دهد و من متحیر، که حاکم من باشم و ابوالحسن، میان این همه دغدغه، اندیشه چند محتاج و نیازمندِ هزاران فرسخ دورتر از خویش داشته باشد؛ تصورش هم برایم محال می نماید...


+ به بلندای آن ردا - سید علی شجاعی

فاطمه مرتضوی نیا
۲۲ تیر ۹۸ ، ۰۶:۰۶

ولایت عهدی

پای رقعه والیان مدینه و مصر و مکه و کوفه، انگشتر مهر کرده ام که می شنوم: «یابن رسول الله چرا چنین کردی؟ چرا به بیعت او درآمدی که پدرش، با پدرت چنان کرد و...» 

محمد بن عرفه است، از همراهان ابوالحسن و دوستدارانش که پر غضب پیش آمده و اما ابوالحسن آرام: «به همان دلیل و حجت که جدم امیرالمؤمنین شورای شش نفره را پذیرفت.» 

می شنوم و اما کاری از من ساخته نیست و پاسخی، لااقل اکنون و میان ضیافت و باز رقعه ای دیگر مهر می کنم و باز می شنوم: «خدایت اصلاح کند یابن رسول الله! چگونه ولایت عهدی مأمون پذیرفتی؟» 

خشم میان جانم که چنین بی پروا در چند قدمی ام ملامت ابوالحسن می کنند به خاطر ولایت عهدی من و ابوالحسن هم بی پرواتر اکراهش را در پاسخش می ریزد و: «در نظرت کدام برترند؟ نبی یا وصی؟» 

مرد بی درنگ: «نبی.» 

«مشرک یا مسلمان؟» 

و مرد بی درنگ تر: «مسلمان.» 

ابوالحسن لحظه ای تأمل می کند و بعد: «عزیز مصر مشرک بود و یوسف، نبی؛ و مأمون مسلمان است و من، وصی؛ و یوسف خود به عزیز فرمود که «إجعلنی علی خزائن الأرض إنی حفیظٌ علیمٌ» و خود خواست که خزانه داری حکومت کند... و من اما مجبورم به ولایت عهدی.»


+ به بلندای آن ردا - سید علی شجاعی

فاطمه مرتضوی نیا