کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۳۰ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

۳۰ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

نورِ آدم ها

یونس تمام توجهش به آمنتقی بود و سر تکان می داد.
آمنتقی ادامه داد: «آدم ها عین قندیل اند حج آقا یونس، نور دارند ولی اوستا می خواد که بتوانه نورانی شان کنه.»
یونس استکان خالی اش را در سینی گذاشت.
«وقتی خودشان نور نخواند، به زور که نیست بزرگوار.»
آمنتقی با لبخند سری تکان داد. «ها، ولی خیلی وقت ها هم اوستاها یا نابلدند و یا کم صبر.»

 

+ به نام یونس - علی آرمین
 

فاطمه مرتضوی نیا
۲۹ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

ماهِ رمضان

«روزهای ماه خدا آدم را شرمنده ی مهمان می کنه.»

 

+ به نام یونس - علی آرمین

فاطمه مرتضوی نیا
۲۸ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

یونس در شکمِ ماهی

مهدیه نقاشی اش را به طرف یونس گرفت.
«این نقاشی را برای شما کشیدم. عکس خودت را کشیدم. خوشگله؟»
یونس نقاشی را گرفت. «آفرین دختر گلم، خیلی ماهیِ خوشگلی کشیدی، ولی من که توی نقاشیت نیستم.»
«تو هم هستی.»
یونس باز در نقاشی دقیق شد ولی چیزی نفهمید. «یعنی من ماهی ام؟»
«نه، داخل شکمشی.»
یونس بلند خندید.

 

+ به نام یونس - علی آرمین

فاطمه مرتضوی نیا
۲۷ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

ناامید باش تا به امید برسی...

«در این مدتی که چله را آغاز کرده ای، افتاده ای در یک جدال بزرگ میان خودت و خودت. 
تو شمشیر کشیده ای روی خودتو داری به دست خودت، دنیای درون خودت را خراب می کنی و من خیال می کنم باید همین کار را بکنی. 
یادت هست استاد می گفت تا شک نکنی به یقین نمی رسی؟ 
دیگر حرفی برای امید دادن به تو ندارم برادر! 
ناامید باش تا به امید برسی. 
هرچه می خواهی شک کن تا یقین را بیابی...»

 

+ پادرمیانی - محبوبه زارع
 

فاطمه مرتضوی نیا
۲۶ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

هیچکس فردا را ندیده...

«خواستگارت را به خاطر ثروت یا حتی فقرش رد نکن. 
ببین وفا و چشم و رو دارد یا نه. 
دین اگر داشته باشد همه این ها را دارد. 
ببین خواستگارت چقدر خدا را می شناسد. 
خداشناس اگر بود، زنش شو. 
از آینده نترس. 
هیچ کس فردا را ندیده.»

 

+ پادرمیانی - محبوبه زارع
 

فاطمه مرتضوی نیا
۲۵ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

هر لحظه ظهور

«دیشب سراغ استاد رفتم. 
درباره نشانه های ظهور امام زمان پرسیدم.
استاد حرف تازه ای به من زد. 
می گفت امام هر روز و هر لحظه در ما ظهور می کند. 
این ما هستیم که باید لحظه ناب ظهورش را در دل خود پیدا کنیم. 
می گفت امام مثل یک پدر، مسئول پرورش ماست. 
برای همین دعاهایی را که در راستای پرورش ما باشد، آمین می گوید و آنچه به صلاحمان نیست، صبر و تحملش را از خدا برایمان می گیرد.»

 

+ پادرمیانی - محبوبه زارع
 

فاطمه مرتضوی نیا
۲۴ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

فقری که دوست دارم

صدای مرد عرب در گوشش پیچید: «فقرت تا پایان عمر ادامه خواهد داشت، زیرا صلاح دین تو در همین است.»
لبخندی زد: «فقری را که تو صلاح من بدانی، دوست دارم.»

 

+ پادرمیانی - محبوبه زارع
 

فاطمه مرتضوی نیا
۲۳ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

یاریِ امیرالمؤمنین

یاری علی فقط برگذاری جشن غدیر نیست.
علی از ما می خواهد که امام زمانمان را یاری کنیم.
اصلاً ولایت یعنی همین.
شیعه باید تا آخرین قطره خونش همه دغدغه و فکرش یاری امامش باشد.
در هر لباسی و هر نوعی که باشد.

 

+ پادرمیانی - محبوبه زارع
 

فاطمه مرتضوی نیا
۲۲ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

پدرِ شیعه ها

«ما شیعه ها پدری داریم که همیشه پناهمان خواهد شد.»

 

+ پادرمیانی - محبوبه زارع

فاطمه مرتضوی نیا
۲۱ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

دزدی که دزدی نکرد...

حامد تا صبح هزار بار مرد و زنده شد. 
اول تصمیم گرفت بار و بندیلش را ببندد و از شهر خارج شود اما می دانست دیر یا زود گیر شهباز می افتد. بعد به این فکر کرد که شهباز را ناکار کند اما شهبار هیچ وقت تنها جایی نمی رفت. 
سر آخر کلاه و جوراب به سر و صورت کشید و طناب و الماس شیشه بُر و خمیرِ منفجرکننده ی لولاهای گاوصندوق را توی کوله پشتی اش جا داد و خودش را از بام چهار همسایه ی مجاور رساند به تیمچه ی فرش فروش های بازار وکیل. 
شیشه ی نورگیر یکی از فرش فروشی ها را بُرید و طناب آویزان کرد و شروع کرد به پایین رفتن از طناب که چشمش به گنبد فیروزه ای حرم افتاد و یاد قول و قرارش پای ضریح. راه آمده را بالا رفت، طناب را باز کرد و برگشت.
صبح روز بعد شهباز سرِ کوچه ی منزل حامد دستگیر شد.

 

+ دختر جمعه ها - جمع نویسندگان

فاطمه مرتضوی نیا