«من گُم شدم حاج آقا...!»
آقا سید با طمأنینه جواب داد: «حالا دیگه نه دختر من؛ بالاخره راه رو پیدا کردی!»
و نشست روی صندلی پشت دخل و ادامه داد: «عرض کنم خدمت شما که... وقتی بچه بودی حتماً قصه نمکی رو شنیدی؛ همون که شش درو بست و یه درو نبست.»
با تعجب آقا سید را نگاه کرد. پری سیما بارها این قصه را برایش تعریف کرده بود، اما حالا ربط آن را به شرایط خودش نمی فهمید! «داستان همه ما آدما همینه دختر من؛ کافیه یه درو باز بذاریم؛ حتی اگه شش تا در دیگه رو بسته باشیم اون یه در باز کافیه تا دیو وارد خونه دلمون بشه... اولین گناه راه رو باز می کنه برای گناه های بعدی.»
مکثی کرد. بعد ادامه داد: «کینه قلب رو سیاه می کنه دختر من، فکر رو از کار میندازه... اون موقع است که همه فکر و قلبت متوجه انتقام می شه؛ و دلی که نتونه ببخشه تاریک می شه... توی تاریکی هم اولین اتفاقی که میفته اینه که آدم راه رو گم می کنه...»
+ مثل شیشه مثل سفال - نرگس فرجاد امین