کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
۰۶ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۵۵

علی

عبدالحمید پرسید: «اسم پدرت چیست؟» 

رسول گفت: «علی.» 

عبدالحمید سری تکان داد و گفت: «باز هم علی. همه جا علی. انگار میانِ شما شیعه ها همیشه پایِ یک علی وسط است. اسم پدربزرگت چیست؟» 

رسول لبخندی زد و گفت: «اسم او هم علی ست.» 

عبدالحمید با تعجّب و حیرت نگاهش کرد و با صدای بلندی گفت: «هر دو علی؟ هم پدر و هم پسر؟» 

رسول گفت: «بله. چه اشکالی دارد؟ اتفاقا از امام حسین علیه السلام سؤال کردند که چرا اسم تمام پسرهایت را علی گذاشته ای؟ امام جواب دادند اگر خدا پسرهای بیشتری به من می داد، من اسم تمام شان را علی می گذاشتم. از شدّت علاقه زیاد به پدرشان امام علی علیه السلام.» 

عبدالحمید همان طور که حواسش به جاده بود، لبخندی زد و گفت: «باز خوب است اسم تو را رسول گذاشتند.» 

رسول بی آنکه به عبدالحمید نگاه کند، گفت: «اسم من هم توی شناسنامه علی است. بچه های دانشگاه رسول صدایم می زنند.» 

عبدالحمید دهانش از تعجّب باز ماند. سری تکان داد و گفت: «پس این که می گویند شیعه ها علی را می پرستند چندان هم بیراه نیست!» 

رسول گفت: «پرستشِ غیرِ خدا کفر است. هر شخصی که امام علی را بپرستد، یا او را خدا بداند، ما آن شخص را کافر و مرتد می دانیم. پرستش تنهای تنها مخصوص خداست، نه هیچ کس دیگر.» 


+ فرشته ای در برهوت - مجید پورولی کلشتری

فاطمه مرتضوی نیا
۰۵ مرداد ۹۸ ، ۰۶:۰۶

غدیر و وحدت اسلامی

عبدالحمید سری تکان داد و گفت: «غدیر هیچ ربطی به وحدت اسلامی ندارد.» 

رسول گفت: «ربط دارد. خیلی هم ربط دارد. قرآن هم همین را می گوید.» 

عبدالحمید که معلوم بود روی قرآن حساس است، سر چرخاند طرفش و گفت: «قرآن؟» 

«بله. قرآن.» 

عبدالحمید پرسید: «قرآن چه می گوید.» 

رسول گفت: «در قرآن آمده است که به حبل الله چنگ بزنید و متفرّق نشوید. حبل الله یعنی ریسمان الهی. حالا این ریسمان الهی چیست که خدا از ما خواسته به آن چنگ بزنیم و متفرّق نشویم. در تفاسیر شیعه و تفاسیر اهل سنّت آمده است که منظور از حبل الله امام علی علیه السلام است.» 

عبدالحمید با تعجّب گفت: «من چیزی در این باره نخوانده و نشنیده ام.» 

رسول گفت: «ملاک حق بودن یک مطلب، گوش و چشمِ شما، و گوش و چشمِ من نیست. باید تحقیق کرد و حقیقتِ دین را پیدا کرد.»


+ فرشته ای در برهوت - مجید پورولی کلشتری

فاطمه مرتضوی نیا
۰۴ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۵۳

خواستگاری

رسول به عبدالحمید نگاه کرد و گفت: «برای حضرتِ فاطمه هم خیلی ها رفتند خواستگاری. شما که تاریخ خوانده اید باید بدانید که جنابِ خلیفه اوّل و خلیفه دوّم هم جزو آن خواستگارها بودند.» 

عبدالحمید سری تکان داد و گفت: «بله. خوانده ام.» 

رسول گفت: «امّا رسول خدا دخترش فاطمه را به آن دو نفر نداد. سرانجام حضرتِ فاطمه نصیب امام علی علیه السلام شد. شاید چون رسول خدا هم دخترش را داده به کسی که با خودش هم عقیده و هم کیش باشد! و نخواسته آدمی که از عقیده و کیش او نیست را به دامادی بگیرد.» 

عبدالحمید اصلا انتظار این حرف را نداشت. اخم هایش رفت توی هم و گفت: «حالا این ها چه ربطی داشت به موضوعِ حرفِ ما؟» 

رسول گفت: «توی روایات آمده است که همسرِ حضرتِ فاطمه را خودِ خدا انتخاب کرده است. یعنی آن هایی که برای خواستگاری آمدند و رد شدند، در اصل توسّطِ خود خدا جوابِ رد شنیده اند. و اگر امام علی انتخاب شده، این انتخاب در اصل انتخابِ خدا بوده.» 

عبدالحمید سری تکان داد و چیزی نگفت. از حاضرجوابی رسول چندان خوشش نیامده بود، امّا حرف رسول هم حرفی نبود که بشود ساده و بی تفاوت از کنارش گذشت. 


+ فرشته ای در برهوت - مجید پورولی کلشتری

فاطمه مرتضوی نیا
۰۳ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۱۹

لقب امیرالمؤمنین

نیم نگاهی به رسول انداخت و با لبخند گفت: «حالا چرا می گویی امیرالمؤمنین؟ بگو امام علی. مثل ما که می گوییم امام علی. یا مثل خودتان که می گویید امام حسن، امام حسین، امام رضا.» 

رسول که نگاهش به جاده بود گفت: «به ما امر شده بگوییم امیرالمؤمنین، ما هم اطاعت می کنیم و می گوییم امیرالمؤمنین. توی تمام امامانِ دوازده گانه ما تنها به امام علی علیه السلام لقبِ امیرالمؤمنین می دهیم. تازه این لقب را هم خود خدا به امام علی داده و ما فقط اطاعت امر می کنیم.» 

عبدالحمید با تعجّب به رسول نگاه کرد و گفت: «امّا من چنین امری از خداوند به گوشم نخورده.» 

رسول گفت: «احتمالاً از چشم شما پنهان مانده، چون این مطلب توی کتاب های شما هم آمده! در روایت آمده است که رسول خدا فرموده اند وقتی می خواهید به علی سلام دهید، او را امیرالمؤمنین خطاب کنید و این لقبی است که خدا برای علی قرار داده است.» 

عبدالحمید گفت: «این همه خلیفه عباسی بودند که لقب شان امیرالمؤمنین بوده. این را که نمی توانی انکار کنی، می توانی؟» 

رسول گفت: «خب آن ها خودشان این لقب را به خود داده اند. درست مثل این که پادشاهِ ظالمی به مردم امر کند که باید مرا عادل صدا بزنید. لقبِ امیرالمؤمنین هنگامی ارزش دارد که آن را خدا به انسان عطا کند. خدا هم در تمام انسان های عالم از حضرت آدم تا آخرین شخصی که بیاید روی زمین، این لقب را به امام علی داده است.»


+ فرشته ای در برهوت - مجید پورولی کلشتری

فاطمه مرتضوی نیا
۰۲ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۵۰

جانشین

«قریش به بنی هاشم حسادت می کردند و از پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» که از بنی هاشم بود، بیزار بودند. همان ها با نقشه ای حساب شده نگذاشتند حکومت به علی «علیه السلام» برسد که هم از بنی هاشم بود و هم بزرگان آن ها را در جنگ ها کشته بود. علی «علیه السلام» فرمود: «قریش همان کینه و دشمنی را که با پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» داشتند به من نشان دادند و به فرزندانم نیز نشان خواهند داد.» مخالفان به ما می گویند: «پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» جانشینی برای خود معرفی نکرد.» حرف عجیبی است! پیامبری که به هنگام رفتن به جنگ، به جای خود جانشینی در مدینه می گمارد و یا برای برافراشتن پرچم در میدان جنگ، چند نفر را مشخص می کند تا با شهادت یکی، دیگری پرچم را بردارد، چگونه برای رهبری مردم پس از خود، جانشینی معین نمی کند! پس به نظر آن ها عقل معاویه از رسول خدا «صلی الله علیه و آله و سلم» بیشتر بوده است. معاویه زمانی که یزید را به جانشینی خود برگزید گفت: «نمی خواهم مردم را بعد از خود، مانند گله ای بی چوپان بگذارم.» چگونه ممکن است معاویه به فکر جانشینش باشد و پیامبری که عقل کل است و از وحی مدد می گیرد، به فکر جانشینش نباشد و امت را مانند گله ای بی چوپان رها کند!»


+ دعبل و زلفا - مظفر سالاری

فاطمه مرتضوی نیا
۰۱ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۴۴

وای بر من!

«هارون ساعتی پیش از مرگش گفت تا در همان باغی که بستری بود، قبرش را بکنند. بسترش را کنار قبرش بردند تا به آن انس بگیرد و دل از دنیا بکند. آخرین حرفش این بود: وای بر من! پاسخ پیامبر را چه خواهم داد!»


+ دعبل و زلفا - مظفر سالاری

فاطمه مرتضوی نیا
۳۱ تیر ۹۸ ، ۲۱:۵۱

خجالت

ثقیف قرابه های شراب را از سرداب آورد و گوشه حیاط، کنار چاه فاضلاب گذاشت. دعبل کتاب را کنار گذاشت. از روی دیواره ی حوض برخاست و رفت درِ چاه را برداشت. پارچه های گِل اندود سر قرابه ها را کند و یکی یکی شرابشان را سرازیر چاه کرد. «چیزی را که خدا حرام کرده، به درد همین چاه می خورد.» ثقیف پرسید: «چرا می خواهی دیگر نمی خوری؟» «دیشب به دیدن زلفا رفتم. وقتی گفت از این کارم دلگیر است، خجالت کشیدم. بعد فهمیدم که از خدا و حجت او باید بیشتر خجالت بکشم.»


+ دعبل و زلفا - مظفر سالاری

فاطمه مرتضوی نیا
۳۰ تیر ۹۸ ، ۰۵:۴۱

پادشاهِ در بند

هارون گفت: «این حرف های مدرسه ای را بگذار. اگر خواسته ای داری می شنوم.» 

دعبل تأملی کرد و گفت: «بالاترین خواسته ام این است که موسی کاظم از بند رها شود و نزد خانواده اش بازگردد.» 

هارون جامش را به لب برد و شراب را مزه مزه کرد. «خدا می داند که من هم او را دوست دارم. دوست داشتن اهل بیت، فرض است. افسوس که مولایت سر سازگاری با ما را ندارد. دوست داشتم بزم امشب مان به افتخار او برپا شده بود و اینک کنارمان نشسته بود! وقتی ما را غاصب حق خودش می داند، با او باید چه کنم؟ غیر از این، چیزی بخواه.» 

دعبل دوست داشت زلفا را از او بخواهد؛ اما چنین نکرد. نمی پسندید پس از رد شدن درخواست آزادی امامش، چیز دیگری بخواهد. اگر درخواست دیگری می کرد، به معنای پذیرفتن سخن هارون در توجیه زندانی کردن موسی بن جعفر بود. تسبیح را نشان داد و گفت: «همین برایم بس است.» 

ابراهیم به پهلویش زد و گفت: «این قدر می دانم که در خانه ای از خانه های مسلم بن ولید سکونت داری. چطور است از امیرالمؤمنین، خانه ای و شغلی در دربار و ماهیانه ای و غلامان و کنیزانی درخواست کنی.» 

دعبل ناگزیر گفت: «دور از اخلاق و جوان مردی می دانم که خواسته ای را کنار خواسته ی اولم بگذارم!» 

هارون گفت: «خوش به حال موسی بن جعفر با چنین هواداران و پیروانی! بیهوده نیست که او را پادشاهی در بند، لقب داده اند.»


+ دعبل و زلفا - مظفر سالاری

فاطمه مرتضوی نیا
۲۹ تیر ۹۸ ، ۰۷:۰۷

تنها حُسن

ابراهیم گفت: «امشب شب تو بود! سروده هایت با آواز موصلی، اشک مان را درآورد. کاری استادانه بود! چرا باید اولین بار باشد که تو را می بینم! چرا خودت را مانند گنج، مخفی نگه داشته ای!» 

«مدتی را در ایالت طخارستان بودم.» 

هارون گفت: «عیبی در تو نمی بینم جز آنکه از رافضیانی! کاش به مسلک عامه درمی آمدی! چنین کن تا مقرری خوبی بگیری و از ملازمانم باشی.» 

«من نیز تنها حُسنم را در این می بینم که به سفارش قرآن و پیامبر گرامی، عمل می کنم و از دوست داران اهل بیتم.» 

ابراهیم گفت: «شنیده ایم که زبان تیزی داری و درشت جواب می دهی. من از جماعت متملقان بیزارم.» 

«به چیزی دلبستگی ندارم. حق را بی پروا می گویم؛ اما چون حقیقت، تلخ است، به مزاج اهل باطل نمی سازد و عصبانی شان می کند.» 

«راهی میانه را در پیش بگیر. نمونه اش ترانه های امشبت.» 

«افسوس که برزخی میان حق و باطل نیست. از حق که گذشتی، دیگر هر چه هست باطل است.»


+ دعبل و زلفا - مظفر سالاری

فاطمه مرتضوی نیا
۲۸ تیر ۹۸ ، ۰۹:۰۵

واگیردار

«نمی دانم چه اراده ای دارد که ذره ای کوتاه نمی آید! اگر بی خبر پا به اتاقش بگذارم، زمین و زمان را به هم می دوزد. یک بار تنگی را به طرفم پرتاب کرد که اگر چالاکی نمی کردم، سرم را شکسته بود. وادارم کرده است از پشت پرده با او حرف بزنم. از ده سؤال به یکی پاسخ می دهد. افکار کهنه ای همانند شما دارد. می گوید باطن این قصر افسانه ای، دوزخ است و آنچه در آن خورده می شود، مار و عقرب است و آنچه نوشیده می شود، چِرک آب. می ترسم خودش درمان نشود و دیگر کنیزان را نیز بیمار کند!» 

«مگر ناخوشی اش واگیردار است؟» 

«باید ببینید که مغنیه ها چطور دورش جمع می شوند و خدمتش را می کنند؛ انگار فرشته ای و یا قدیسه ای همسایه شان شده است! شنیده ام به آن ها وردهایی یاد می دهد و صبح ها برای نماز بیدارشان می کند. بیماری از این واگیردارتر؟»


+ دعبل و زلفا - مظفر سالاری

فاطمه مرتضوی نیا