آخرین یادگار
آخرین یادگار غدیر، پرچم «من کنت مولاه ..» را بر دوش میکشد و یاور و ناصر می طلبد!
+ صدایت می زنم، سلامت می دهم، دعایت می کنم - محمدباقر انصاری
آخرین یادگار غدیر، پرچم «من کنت مولاه ..» را بر دوش میکشد و یاور و ناصر می طلبد!
+ صدایت می زنم، سلامت می دهم، دعایت می کنم - محمدباقر انصاری
خدایا! به من صبر عنایت کن تا در آنچه مؤخر داشته ای عجله را دوست نداشته باشم، و در آنچه تعجیل میفرمایی تأخیر را دوست نداشته باشم. درباره ی آنچه پنهان کرده ای آشکار شدن را و درباره ی آنچه کتمان کرده ای جستجو را دوست نداشته باشم. در تدبیر تو بحث نکنم و نگویم: «چرا؟» و «چگونه؟» و «چرا ولیّ امر ظاهر نمیشود، درحالیکه زمین از ستم پر شده؟» بلکه همه امورم را به تو بسپارم.
+ صدایت می زنم، سلامت می دهم، دعایت می کنم - محمدباقر انصاری
باید معتقد بود که مشکل انسانها گرهی نیست که قابل گشایش نباشد، ولی آنقدر پیچیده شده که جز به دست یداللهی گشوده نخواهد شد، و این پیچیدگی به دست گروهی به وجود آمده که در مقابل ذات الهی قد عَلَم کردند و مردم را به مقابله با ولایت الهی و فرامین ربوبی کشاندند. از زمان حضرت آدم «علیه السلام» قابیل گِرهی در مقابل خط مستقیم ایجاد کرد و از آن روز هر کس – با اهداف سوء یا جاهلانه – گِره هایی بر آن افزود تا امروز که میراثی شامل تمام گِره های آدمیت بر جای مانده است.
+ صدایت می زنم، سلامت می دهم، دعایت می کنم - محمدباقر انصاری
نفرین و لعنت حربه ی مؤمنی است که قدرت ظاهری برای غلبه بر دشمن ندارد. این است که چون دستش بر دشمن غالب نیست، با روح و جانش از او اظهار تنفر می کند، و به خدا و پیامبر و مولایش اعلام میکند که من از آنان بیزارم!
+ صدایت می زنم، سلامت می دهم، دعایت می کنم - محمدباقر انصاری
بر من سخت است که همه ی مردم را ببینم و تو دیده نشوی، و حتی کوچکترین نَفَسی و صدایی از تو نشنوم! بر من سخت است که بلایا بدون من تو را احاطه کند و ناله و شکایتی از من به تو نرسد! بر من سخت است که جز تو همه کس پاسخ مرا بلند یا آهسته بدهد! بر من سخت است که بر تو گریه کنم در حالی که مردم تو را خوار کنند! بر من سخت است که بر تو بگذرد آنچه بر مردم نمی گذرد ..!
+ صدایت می زنم، سلامت می دهم، دعایت می کنم - محمدباقر انصاری
هر کسی در دل تاریکی؛ یارش را یاد می کرد. یاری دیگر نمانده بود. فقط باری بود، یاری نبود. تویِ خانه یِ امامِ غریب؛ جز او دلداری نبود. فانوس ها خاموش. زنبوری ها خاموش. بَرق بَرقِ علا، روی گنبد طلا. تویِ تاریکی یِ جفا. نگام کن خدا. یا ضامن آهو. پشت در قزاق ها ایستادن. با تیر و مسلسل و تفنگ. واویلا!
+ پاریس، پاریس - سعید تشکری
"زنانِ اهلِ مشهد، همه زنان نوغانند. همه که می گویم مقصودم همه یِ آنهایی است که از جنس ننه آغایِ مرحوم ما و آن دخترک معصوم، پرستار دوست شما و خیلی هایی هستند که شما نمی شناسید شان. زنان نوغان، در شب شهادت آقا علی ابن موسی الرضا کابین و مِهر خود را به شوی هایشان بخشیدند و برای غسل و دفن مولایمان امام غریبان از محله یِ نوغان راه افتادند. مأمون راه را بر همه بسته بود. اما زنان نوغان را نتوانست جلودارشان باشد."
+ پاریس، پاریس - سعید تشکری
ننه آغا را، ملک در سالن شفاخانه دید که نشسته است با چادری گُل گُلی. او را نگاه کرد. ملک هاج و واج پرسید: "مگر شما با پسرت نرفتی مادرجان؟"
"نه مادرجان. او با رفیقش رفت."
"اما یک زن چادری با او بود."
ننه آغا باز خندید. "چادر ما رو سرش کرد تا دستِ قزاق ها نیفته مادر. با همو پاهاش که شما دیدی؟"
ملک از خنده یِ ننه آغا و دندان های سالمش خندید. "میام منزلتون و پسرتون رو معاینه می کنم."
"برات می رُم حرم و دعا می کنم سفید بخت بشی."
ملک در شناخت این آدمیان تازه کر و گیج بود. "پس چرا خودت برگشتی؟ این چادر رو از کجا آوردی؟"
"تویِ شهر، چو انداختن که می خوان از سر زنها چادر بردارند. ما با خودمان دو تا چادر برمی داریم." ملک خوب خندید. از این حال چقدر کم داشت. اهل مشهد! مُشک و عنبرند.
+ پاریس، پاریس - سعید تشکری
تمام کفِ پا از تاول پُر بود. تاول ها، به حُباب می مانست. دوا گلی ها را رویِ کف پاها سراند. سوزش ... سوزش ... گردِ پنی سیلین را با پنبه به زخم کشید. "می تونستم آروم تر، رویِ زخم هاتون مرهم بذارم. اما دیدم درد مردونه ... سوزِ مردونه می خواد." مهیار از حرفهایِ ملک حَض کرد.
+ پاریس، پاریس - سعید تشکری
صدای احمد بهار را، مهیار خوب از زیر کفش کنی می شنید. وقت شکار شاه قلدر ... قزاقِ سواد کوهی است. بیا ... قزاق اینجا خراسان است. بیا قزاق اینجا خانه یِ سلطان است. بیا قزاق ... اینجا از هر جایی که به شکار رفته ای اَهل تر است. شکارگاه گرگان و خانه ی امن کبوتران است. بیا! شاه آمد. صدای چکمه هایش را مهیار شنید. اما نمی دید. فقط حواسش به دوربین عکاسی بود. تا عکس بیندازد. "اعلی حضرت ... با چکمه هایتان نمی شه به پابوس حضرت بروید." مهیار فقط می شنید. شاه بدون چکمه می شود. "تَصدقتان کسی جز شما و سلطان خراسان در حرم نیست، قُرُق است." فقط حرفهایِ احمد بهار را می شنید. سکوت. سکوت. چکمه ها، رویِ پیشخوان کفشدار! مهیار خندید. شاه بی صدا، بی چکمه رفت. حالا فقط شکار بود. مهیار عکس را انداخت. احمد بهار و مهیار رفتند و کفش کنی خالی ماند. رییس تأمینات نبود. رییس شهربانی نبود. رییس قشون نبود. والی یِ تازه نبود. همه جا، قُرقِ حضورِ شاه بود. که راپورت صفحه اوّل روزنامه یِ بهار رسید. از چکمه هایِ رضا شاه روی کفش کن حرم مطهر چه کسی عکس گرفته که شاه مُلتَفِت نشده. و حالا عکس را همه می دیدند. پایِ عکس نوشته شده بود... "همه در بارگاه رضا باید به ادب بروند. خواه شاه ... خواه گدا!"
+ پاریس، پاریس - سعید تشکری