کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۸۳ مطلب با موضوع «امام رضا علیه السلام» ثبت شده است

۲۳ تیر ۹۸ ، ۲۲:۳۷

هیچکس...

صدایش می زنم: «هشام!» 

بازمی گردد. «آن رقعه که دیروز از منزل ابوالحسن به قاصدی سپرده شد، به قصد مدینه...» 

هشام نزدیک می آید: «برای فرزندشان محمد نوشته بودند.» 

«مضمونش؟» 

پیش از آن که سکوت هشام طولانی شود، خیره کیسه دینارها می شوم، درمی یابد و: «نوشته بودند که؛ شنیده ام خادمان و همراهانت از بخل، تو را از در کوچک تر خانه بیرون می برند تا با نیازمندان روبرو نشوی، به همان حقی که بر گردنت دارم، می خواهمت که از در بزرگ منزل بیرون شوی هر بار و همیشه هم درهم و دینار همراه داشته باشی... که هیچ کس از در خانه ات ناامید و تهیدست نرود...» 

می مانم: «همین؟» 

هشام به موافقت سر تکان می دهد و من متحیر، که حاکم من باشم و ابوالحسن، میان این همه دغدغه، اندیشه چند محتاج و نیازمندِ هزاران فرسخ دورتر از خویش داشته باشد؛ تصورش هم برایم محال می نماید...


+ به بلندای آن ردا - سید علی شجاعی

فاطمه مرتضوی نیا
۲۲ تیر ۹۸ ، ۰۶:۰۶

ولایت عهدی

پای رقعه والیان مدینه و مصر و مکه و کوفه، انگشتر مهر کرده ام که می شنوم: «یابن رسول الله چرا چنین کردی؟ چرا به بیعت او درآمدی که پدرش، با پدرت چنان کرد و...» 

محمد بن عرفه است، از همراهان ابوالحسن و دوستدارانش که پر غضب پیش آمده و اما ابوالحسن آرام: «به همان دلیل و حجت که جدم امیرالمؤمنین شورای شش نفره را پذیرفت.» 

می شنوم و اما کاری از من ساخته نیست و پاسخی، لااقل اکنون و میان ضیافت و باز رقعه ای دیگر مهر می کنم و باز می شنوم: «خدایت اصلاح کند یابن رسول الله! چگونه ولایت عهدی مأمون پذیرفتی؟» 

خشم میان جانم که چنین بی پروا در چند قدمی ام ملامت ابوالحسن می کنند به خاطر ولایت عهدی من و ابوالحسن هم بی پرواتر اکراهش را در پاسخش می ریزد و: «در نظرت کدام برترند؟ نبی یا وصی؟» 

مرد بی درنگ: «نبی.» 

«مشرک یا مسلمان؟» 

و مرد بی درنگ تر: «مسلمان.» 

ابوالحسن لحظه ای تأمل می کند و بعد: «عزیز مصر مشرک بود و یوسف، نبی؛ و مأمون مسلمان است و من، وصی؛ و یوسف خود به عزیز فرمود که «إجعلنی علی خزائن الأرض إنی حفیظٌ علیمٌ» و خود خواست که خزانه داری حکومت کند... و من اما مجبورم به ولایت عهدی.»


+ به بلندای آن ردا - سید علی شجاعی

فاطمه مرتضوی نیا
۲۱ تیر ۹۸ ، ۱۵:۰۷

حکومتِ قلب ها

احمق است آن که می پندارد که از شمشیر باید ترسید... حکومتِ شمشیر را می توان برابر سپر گرفت و شمشیر بران تر آورد، اما... حکم قلب را هیچ سپاهی یارای برابری نیست...

 

+ به بلندای آن ردا - سید علی شجاعی

فاطمه مرتضوی نیا
۲۰ تیر ۹۸ ، ۱۵:۰۲

محتاجش بودی...!

«خواندم اش که امارتش بدهم؛ تو کی شنیدی از من که بخواهم اش تا مرو را قتلگاهش کنم؟» 

اشک های غادیه باز تند بر گونه هایش می ریزد: «او را چه حاجت به امارت و سیادتی که تو بدهی اش؟ خواندی اش چون تو محتاجش بودی! چون همه راه ها را بسته می دیدی... چون روزی نبود که خبر قیامی نرسد و شبی نبود که آسوده سر بر بالین...» 

«... غادیه!» 

دست از طشت می کشم و با کنار ردایم خشک می کنم و خودم را بر تخت تا کنار صورتش بالا می کشم: «چرا بیچارگی هامان را شماره می کنی غادیه؟»


+ به بلندای آن ردا - سید علی شجاعی

فاطمه مرتضوی نیا

ابوالحسن می گوید: «حدیث کرد مرا پدرم موسی کاظم از پدرش جعفر صادق از پدرش محمدباقر از پدرش علی زین العابدین از پدرش حسین – شهید کربلا – از پدرش علی بن ابی طالب که گفت: «عزیزم و نور چشمانم، رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «جبرئیل حدیث کرد مرا و گفت شنیدم پروردگار – سبحانه و تعالی – می فرماید کلمه "لا اله الّا الله" دژ و قلعه من است. هر کس که آن را بگوید، به قلعه من وارد شده است و آنکه به قلعه من وارد شود، از عذاب من ایمن و آسوده است.» 

می بینم که ابوزرعه و محمّد بن اسلم و چندین صد نفر این حدیث را یادداشت می کنند. همه گمان می کنند که حرف های ابوالحسن تمام شده و چهره اش در پس پرده کجاوه پنهان خواهد شد؛ ولی ابوالحسن ادامه می دهد: امّا گفتن لا اله الّا الله شرایطی دارد. قبول ولایت و سرپرستی من که امام معصوم و فرزند رسول خدا هستم، مهم ترین شرط آن است.»


+ سفرنامه ای که گم شد - فریبا کلهر

فاطمه مرتضوی نیا
۱۸ تیر ۹۸ ، ۰۶:۵۵

دوستدار

«دوستدار آل محمّد و خاندان پیامبر باش؛ اگرچه گناهکار باشی؛ و دوست بدار دوستداران آنها را، هر چند گناهکار باشند.»


+ سفرنامه ای که گم شد - فریبا کلهر

فاطمه مرتضوی نیا
۱۷ تیر ۹۸ ، ۰۶:۲۵

نیمی از عقل

«محبّت به مردم و اظهار دوستی به ایشان، نیمی از عقل است.»


+ سفرنامه ای که گم شد - فریبا کلهر

فاطمه مرتضوی نیا
۱۶ تیر ۹۸ ، ۰۷:۲۰

زبانِ گنجشک

می گویم: «باور کنم که ابوالحسن رضا زبان گنجشک را می فهمد؟» 

سلیمان می گوید: «خب، باور نکن! اینکه چیزی از ارزش و مقام ابوالحسن کم و یا زیاد نمی کند.»


+ سفرنامه ای که گم شد - فریبا کلهر

فاطمه مرتضوی نیا
۱۵ تیر ۹۸ ، ۰۶:۳۴

حکمرانی بر قلب ها

«یادم می آید زمانی پدر ابوالحسن به هارون الرّشید گفته بود: شما بر جسم ها حکومت می کنید؛ ولی ما بر قلب ها حکم می رانیم.»


+ سفرنامه ای که گم شد - فریبا کلهر

فاطمه مرتضوی نیا
۱۴ تیر ۹۸ ، ۲۱:۱۸

برابری

نماز که تمام می شود، برای ابوالحسن سفره ای پهن می کنند. سفره بزرگ است و بیشتر از ده-یازده نفر می توانند دور آن بنشینند. ابوالحسن می نشیند. یاران و غلامان و بزرگان هم بر سر سفره می نشینند. با نشستن غلامان، جای بقیه تنگ می شود. احمد بن عمر به ابوالحسن می گوید: «فدایت شوم! کاش برای این غلامان سفره ای جداگانه انداخته می شد!» 

ابوالحسن رضا بی معطّلی جواب می دهد: «پروردگار ما یکی است. پدر و مادر ما هم یکی است و پاداش هم به کردار است.»


+ سفرنامه ای که گم شد - فریبا کلهر

فاطمه مرتضوی نیا