۲۰ تیر ۹۸ ، ۱۵:۰۲
محتاجش بودی...!
«خواندم اش که امارتش بدهم؛ تو کی شنیدی از من که بخواهم اش تا مرو را قتلگاهش کنم؟»
اشک های غادیه باز تند بر گونه هایش می ریزد: «او را چه حاجت به امارت و سیادتی که تو بدهی اش؟ خواندی اش چون تو محتاجش بودی! چون همه راه ها را بسته می دیدی... چون روزی نبود که خبر قیامی نرسد و شبی نبود که آسوده سر بر بالین...»
«... غادیه!»
دست از طشت می کشم و با کنار ردایم خشک می کنم و خودم را بر تخت تا کنار صورتش بالا می کشم: «چرا بیچارگی هامان را شماره می کنی غادیه؟»
+ به بلندای آن ردا - سید علی شجاعی