به دست آوردن نداشته ها
«اگر می خوای نداشته هات را به دست بیاری،
همیشه داشته هات را دست کم نگیر.»
+ به نام یونس - علی آرمین
«اگر می خوای نداشته هات را به دست بیاری،
همیشه داشته هات را دست کم نگیر.»
+ به نام یونس - علی آرمین
«یتیم که بویی، خر زندگی لنگه؛ چه پسر باشی و چه دختر. باید کار کنی تا چرخ زندگیت بگرده.»
+ به نام یونس - علی آرمین
«وقتی از یوسف سؤال کردند خوش ترین لحظه ی زندگی ات کی بوده،
گفت زمانی که تو چاه بودم و با خدا تنها...»
+ به نام یونس - علی آرمین
یونس تمام توجهش به آمنتقی بود و سر تکان می داد.
آمنتقی ادامه داد: «آدم ها عین قندیل اند حج آقا یونس، نور دارند ولی اوستا می خواد که بتوانه نورانی شان کنه.»
یونس استکان خالی اش را در سینی گذاشت.
«وقتی خودشان نور نخواند، به زور که نیست بزرگوار.»
آمنتقی با لبخند سری تکان داد. «ها، ولی خیلی وقت ها هم اوستاها یا نابلدند و یا کم صبر.»
+ به نام یونس - علی آرمین
«روزهای ماه خدا آدم را شرمنده ی مهمان می کنه.»
+ به نام یونس - علی آرمین
مهدیه نقاشی اش را به طرف یونس گرفت.
«این نقاشی را برای شما کشیدم. عکس خودت را کشیدم. خوشگله؟»
یونس نقاشی را گرفت. «آفرین دختر گلم، خیلی ماهیِ خوشگلی کشیدی، ولی من که توی نقاشیت نیستم.»
«تو هم هستی.»
یونس باز در نقاشی دقیق شد ولی چیزی نفهمید. «یعنی من ماهی ام؟»
«نه، داخل شکمشی.»
یونس بلند خندید.
+ به نام یونس - علی آرمین