کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دختر جمعه ها» ثبت شده است

۲۱ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

دزدی که دزدی نکرد...

حامد تا صبح هزار بار مرد و زنده شد. 
اول تصمیم گرفت بار و بندیلش را ببندد و از شهر خارج شود اما می دانست دیر یا زود گیر شهباز می افتد. بعد به این فکر کرد که شهباز را ناکار کند اما شهبار هیچ وقت تنها جایی نمی رفت. 
سر آخر کلاه و جوراب به سر و صورت کشید و طناب و الماس شیشه بُر و خمیرِ منفجرکننده ی لولاهای گاوصندوق را توی کوله پشتی اش جا داد و خودش را از بام چهار همسایه ی مجاور رساند به تیمچه ی فرش فروش های بازار وکیل. 
شیشه ی نورگیر یکی از فرش فروشی ها را بُرید و طناب آویزان کرد و شروع کرد به پایین رفتن از طناب که چشمش به گنبد فیروزه ای حرم افتاد و یاد قول و قرارش پای ضریح. راه آمده را بالا رفت، طناب را باز کرد و برگشت.
صبح روز بعد شهباز سرِ کوچه ی منزل حامد دستگیر شد.

 

+ دختر جمعه ها - جمع نویسندگان

فاطمه مرتضوی نیا
۲۰ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

استادِ قصه گویی

آن طور که خود می گوید، بهترین قصه ها از آن اوست.
استاد قصه پردازی است.
قصه های آفرینش، قصه های خوب ترین و پلیدترین های خلقتش و قصه هایی از انسان و زندگی.
بیراهه نیست اگر بگوییم خدا با وصف خالقیتش، خلق قصه را به ما آموخت تا حرف های مان دل نشین تر شود.
چرا که داستان با خلق تصاویر بر دیواره ی ذهن ما حک شده، ماندگار می شود.

 

+ دختر جمعه ها - جمع نویسندگان

فاطمه مرتضوی نیا
۱۹ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

راهِ اشتباه

روز پنجم اما وقتی جلوی مرد جوانی را گرفت و مثل روزهای قبل خواست از بدبختی هاش بگوید و تقاضای پول کند، ناباورانه فهمید به مأمور حراست ترمینال خورده و تا آمد به خودش بجنبد، به جرم تکدی گری بازداشت شد.
وقتی فهمیدند رسول از سَرِ ندرای و بیچارگی به این روز افتاده، بعد از یک تعهد کتبی، برایش بلیط گرفتند که برگردد شهر خودش.
اتوبوس که راه افتاد و از مشهد خارج شد، رسول تازه یادش آمد برای چه آمده بود مشهد. تازه فهمید در آن پنج روز به صدها نفر رو انداخته اما یک بار هم نرفته توی حرم تا بنشیند روبروی پنجره فولاد.

 

+ دختر جمعه ها - جمع نویسندگان
 

فاطمه مرتضوی نیا
۱۸ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

قرآن نفیس

«هزار و ششصد و پنج هزار و...»
گوش های پیرمرد پر رنگ می شود. از این که عینکش را نیاورده کلافه است.
«مگه مدرسه نمی ری تو؟ چی یادتون می دند پس؟»
«معلم مون تا هزار بهمون یاد داده. این از هزار بیشتره. نوشته یک شیش پنج با دو تا صفر. بعدشم نوشته تومان.»
«شونزده هزار و پونصد؟»
«نمی دونم. معلم مون تا هزار بهمون یاد داده... می خوای بخریش بابابزرگ؟»
قرآن را می بندد و انگار بخواهد از چیزی مطمئن شود، پشت و روی آن را خوب ورانداز می کند. بعد با دستش، انگار که ترازویی باشد، قرآن را وزن می کند و می گوید: «این که خیلی ارزونه.»
«خب ارزون باشه که بهتره.»
«تو که حالیت نیست. من قرآن نفیس می خوام. این به درد نمی خوره.»
«با قرآن نفیس چی کار می کنند؟»
«چقدر سوال می پرسی تو. مثلاً می ذارند سر سفره ی عقد. یا مثلاً هدیه می دند به یکی.»
«قرآن نفیس جزء سی ام داره؟»
«همه ی قرآنا سی تا جزء دارند. قرآن، قرآنه.»
«اگه قرآن قرآنه، پس چرا باید حتماً نفیس باشه؟»

 

+ دختر جمعه ها - جمع نویسندگان
 

فاطمه مرتضوی نیا