فاطمۀ پنج ساله
نیمه شب فکر می کردند او خواب است. تا پدر حسن و حسین را صدا کرد، آهسته، که زینب بیدار نشود، زینب سریع تر از حسن و حسین برخاست. علی گفت: «بیداری عزیزم؟» زینب گله کرد: «می خواستی مرا نبری؟» این جمله را با بغض گفت. علی بغض را دریافت و به گریه افتاد. چه سوزی در نگاه علی است. دستش را دراز کرد سوی زینب. زینب دست علی را گرفت. گفت: «عزیز دلم!» و پرسید: «خوبی؟» زینب پرسید: «شما خوبید؟» علی گفت: «راضی ام به رضای خدا!» و هر دو گونۀ زینب را بوسید. زینب دست هاش را دور گردن پدر حلقه کرد و گفت: «توی بغل من گریه کن!» علی یکه خورد. این جمله و این حالت زینب پر از فاطمه است. انگار فاطمه سیزده را از هجده کم کرده باشد و رسیده باشد به پنج سالگی. علی سر بر شانۀ نحیف فاطمۀ پنج ساله گذاشت و زار زد.
+ احضاریه - علی موذنی