نیاز
«ما همه به هم نیاز داریم.»
+ ملداش - مهدی کرد فیروزجایی
طهماسب دوباره پُکی به سیگار زد و گفت: «دختر دردسر میاره.»
ایلچی گفت: «دردسر نه، مسئولیت. هر چیز باارزشی مسئولیت میاره.»
+ ملداش - مهدی کرد فیروجایی
ایلچی گفت: «رسمی که باعث بشه دستور خدا نادیده گرفته بشه، باید شکوندش.»
+ ملداش - مهدی کرد فیروزجایی
«باید فرار کرد.
همه باید از بدی ها فرار کنیم تا بیش از این، از خدا فاصله نگیریم.
این فرارها به سوی خداست.»
+ ملداش - مهدی کرد فیروزجایی
«ای خدا! مرا آخوند جشن ها و عروسی های مردم قرار بده، نه مرگ و عزا.»
+ ملداش - مهدی کرد فیروزجایی
«شخصیت یا به ارثه یا محیطه یا تربیت...»
+ ملداش - مهدی کرد فیروزجایی
ایلچی با یعقوب چشم در چشم شد. از چشم های قرمزش اشک می آمد.
+ چشمت چی شده؟
_ داشتم تیمم می کردم، خاک رفت توی چشمم.
+ چه جوری تیمم می کردی؟
_ داشتم خاک رو به دست و صورتم می مالیدم. یه لحظه که چشمم رو باز کردم، خاک رفت توش.
+ یعنی خاک ریختی روی صورتت و مالیدی؟
_ مگه تو تیمم به جای آب، خاک نمی ریزن؟
ایلچی چشم خانه اش را گشاد کرد: «یعنی تو خاک رو به جای آب ریختی روی صورتت؟»
+ ملداش - مهدی کرد فیروزجایی