واقعه
خودم را به شبث می رسانم: «شبث چگونه شرمت نمی آید، از این که دیروز حسین را بخوانی و امروز مقابلش به ستیز آیی؟»
«من فقط چنین نیستم... بیش از نیم مردان این سپاه چنین اند...»
برآشفته می گویم: «این خیانت را افتخاری نیست... چه یک تن... چه هزاران... باورم نمی آید که بتوانی امروز شمشیر به دست بگیری و...»
«چنان کلام می رانی که انگار اکنون در کنار حسینی... تنها تفاوت من و تو یک نامه است... که آن را هم به پای حماقتم بنویس...»
نزدیک تر می روم، آن قدر که پایمان به هم می ساید: «پاسخی برای سؤالم نشنیدم... مگر تو حسین را برای امارت کوفه نخواندی، چرا اکنون...»
شبث بی حوصله، سپرش را دست به دست می کند: «بلاهت را هم اندازه ای است حر... به حرف دیروز پا بفشارم که امروز، سر به باد دهم؟ خون بهایم را تو باز می دهی؟ نمی دانی که اکنون قدرت به تمامه، از آن امیرمان یزید است؟ معجون جنون سر نکشیده ام که پهن بسوزانم میان سفرۀ رنگین عبیدالله... اگر...»
کلامش نیمه زمین می زنم: «نمی فهمی که نزاع بر سر یک خلخال نیست؟ خون پسر پیامبر...»
شبث اسب هی می زند: «بی جهت جوش و خروش نکن... فرمان خلیفۀ مسلمین است... او هم صلاح و فلاح امت و اسلام، بهتر و بیشتر می داند...»
و می رود. دندان می سایم از این همه حماقت. به راستی نمی فهمند که انجام این واقعه چیست؟
+ فصل شیدایی لیلاها - سید علی شجاعی