کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی‌ست، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام!

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب نیستان» ثبت شده است

۱۵ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۳۱

تا بوده همین بوده...

صدایم همچون ناله ای دردناک در گوش خودم می پیچید: «ای کاش کسی بود و دهان این یاوه گویان را می بست.»

مریم دستش را که همچون گلبرگ گل لطیف است بر سرم می کشد و آهسته در گوشم نجوا می کند: «تا بوده همین بوده و تا هست، همین است. دهان یاوه گویان را نمی شود بست.»

چشم بر هم می گذارم: «اگر کسی تدبیری بیندیشد می شود.»

با سرِ انگشت موهایم را از صورتم کنار می زند: «تدبیر، کارسازِ مردمان داناست. غالب اوقات برای جاهلان تدبیر نیز چاره ساز نیست. اگر با تدبیری دهانشان بسته می شد مشاهدۀ چنین معجزه ای به یقین کارساز بود؛ اما گاهی معجزه هم در آنان اثری ندارد. من نیز زمانی چنین آرزویی در دل داشتم. که ای کاش کسی باشد و دهان این یاوه گویان را ببندد، آن هنگام که به قدس بازمی گشتم. با کودکی در آغوش.»

 

+ طلوع روز چهارم - فاطمه سلیمانی ازندریانی

فاطمه
۱۴ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۴۵

عصر جاهلی

حتی بعد از خروج از مکه، با هر کس در میانۀ راه مواجه شدیم. ما را از ادامۀ سفر نهی کرد. آنها که از جانب کوفه می آمدند، خطاب به امام می گفتند: «ای فرزند رسول خدا، دل های کوفیان با توست و شمشیرهای شان با بنی امیّه.»

حتی زمانی که در منزل «صفاح» با «فرزدق بن غالب» شاعر برخوردیم، او نیز همین تعبیر را به کار برد و امام بر او سلام فرستاد. حقیقت آن که فرزدق، فرد خوشنامی نبود و من از این که امام چنان به گرمی و احترام با او مصاحبت فرمود، متعجب شدم. در همین تعجب و تردید بودم که دستانِ مهربان و گره گشای پدرتان عباس، به گرمی بر شانه ام نشست: «ابن سمعان! حتماً می دانی که در عصر جاهلی، برخی قبایل عرب از وجود دختران شان شرم داشتند و بعضاً آنها را زنده به گور می کردند. اما آیا خبر داشتی که در همان عصر، مردی به نام صعصعة بن ناجیۀ مجاشعی برای نجات جان هر کودک از زنده به گور شدن، به خانوادۀ آن دختر، دو ماده شتر باردار و یک شتر نر هدیه می کرد؟ آیا می دانستی که او به همین شیوه، دویست و هشتاد کودک بی گناه را از مرگ نجات داد؟ فرزدق نوادۀ صعصعة بن ناجیه است...»

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد

فاطمه
۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۴۴

عاشقِ خُدا

«خدا در بخشی از حدیثی قدسی، می گوید: «... کسی که مرا بشناسد، عاشقم می شود و آن که عاشقم شود من نیز عاشق او می شوم و کسی را که عاشقش شوم، می کشم و هر کس را که می کشم، خود خون بهای اویم.» وقتی خدا عاشق کسی باشد، او را پیش خود می برد تا به او نزدیک باشد.»

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد

فاطمه
۱۲ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۴۳

کربلا

کربلا محل تلاقی نقاط اوج فضیلت ها و رذیلت های اخلاقی و انسانی بود و آدمیان، تا پیش از عاشورا، هرگز فرشتگان و شیاطین را تا بدان حدّ به شگفتی و اعجاب وانداشته بودند.

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد

فاطمه
۱۱ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۴۲

خصلت بنی هاشم

بی وفایی و بی شرمی نه عادت که خصلت کوفی است. همچنان که گذشت، ادب، کرامت، عیب پوشی و جوانمردی، خصلت بنی هاشم و فرزندان ابوطالب است.

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد

فاطمه
۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۴۱

سلام بر تو...

در میان هق هق گریه از او خواستم از جانب من از برادرانش، به ویژه عباس، حلالیت بطلبد و خداحافظی کند. ضمناً از آنان دعوت کردم که اگر به شام آمدند، محنت سرای مرا نیز متبرک کنند. جعفر که در مرز نوجوانی و جوانی بود، با لحنی محجوب گفت: «برادرم عباس بر شما درود فرستاد و گفت بگو ای زید، دیری نخواهد گذشت که من و برادرانم در معیت سرورمان حسین بر تو خواهیم گذشت و از بلندا، سلامت را پاسخ خواهیم داد.»

خدا مرا ببخشد که با شنیدن این پیام، از شوق بر خود لرزیدم. تا امروز در آرزوی دیدن آن لحظه بودم که حسین با قیام علیه معاویه یا خَلَفِ صدقش یزید، بر بام دارالخلافۀ شام بایستد و همراه با برادرش عباس، به مهربانی و لبخند، سلام عاشقانش را پاسخ گوید. امروز وقتی چهرۀ زیبای عباس را با آن لب های خشک و ترک خورده، بر بلندای نیزه دیدم، گریان و بر سر زنان، بی اعتنا به تازیانۀ سواران و سنگ اندازی و ضرب و شتم مردم و مأموران، پیش رفتم و با صدایی بریده و سوخته عرض کردم: «خوش آمدید مولای من...»

آن گاه در حالی که بغض و گریه گلویم را می فشرد، نالیدم که: «آیا چنین است شیوۀ کریمان در وفای به عهد؟ مگر نه این که مرا بشارت دادید به این که سلام و درودم را پاسخ خواهید گفت؟»

آه آه آه... می دانی چه شد که از هوش رفتم؟ به خدا قسم هنوز جمله ام را به پایان نبرده بودم که آن لب های خشکیده، با همان لبخندِ شیرین و محجوب به حرکت در آمد: «سلام بر تو ای زید...»

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد

فاطمه
۰۹ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۳۸

بی همتا

متحیر و مستأصل بر در مسجد پیامبر ایستاده بودم که دستی بر شانه ام خورد. «سلام برادر. آیا به انتظار کسی هستی؟»

عبدالله بن جعفر، پسرعموی حسین بن علی بود و پیش از آن، او را در محضر حسین دیده بودم. سلامش را پاسخ دادم و گفتم از حسین خواهشی دارم ولی شرم، مانع می شود که با او بگویم.»

خندید و گفت: «خدا امورت را اصلاح کند. چرا از درگاه وارد نمی شوی؟»

«درگاه؟ کدام درگاه؟»

«درگاه حاجات، باب الحوائج. عباس بن علی؟»

«عباس بن علی؟ کیست؟ با حسین نسبتی دارد؟»

این بار بلندتر خندید: «خدا تو را ببخشد. مگر ممکن است او را ندیده باشی؟ پدر فضل، عباس، برادر حسین و پسرعموی من. او و سه برادرش (فرزندان ام البنین) همواره با حسین اند.»

«همیشه عده ای همچون پروانه گرد وجود حسین می گردند. حتی اگر او را در آن میانه دیده باشم، الان به خاطر ندارم.»

«پس حتم دارم که او را ندیده ای. عباس پروانه ای نیست که ببینی و از یادش ببری. او را از زیبایی و تابناکی به ماه تشبیه می کنند، ماه بنی هاشم. می دانی چرا؟ چون مثل ماه از خورشید وجود حسین، نور و گرما می گیرد و دورش می گردد. نمی شود چشم در چشم خورشید دوخت و راز دل گفت؛ اما ماه، ماه واسطۀ راز و نیاز است. عباس، برادر، نایب، مشاور و امین حسین و نزدیک ترین فرد به اوست. بخت بلندی داری برادر. آن جا را ببین... نزدیک نخلستان... آن سه نفر را می بینی...؟ آن که از همه رشیدتر است و به سختی کار می کند. عباس هموست.»

بی شک نور تند آفتاب و دوری فاصله، عبدالله را به اشتباه انداخته بود. حاضر بودم قسم یاد کنم که آن مرد، همان خادم محجوب و فرشته سیمای حسین است. گفتم: «اشتباه می کنی برادر. او یکی از خادمان رسول خداست. او را به خوبی می شناسم. اگر او به داد من و همراهانم نرسیده بود، بی شک از تشنگی در بیابان جان سپرده بودیم. آن دو نفر دیگر هم از بندگان حسین اند.»

عبدالله دستش را سایبان چشم کرد و دقیق تر به نخلستان چشم دوخت. «اشتباه نمی کنم برادر، آنها عباس و دو برادرش جعفر و عبدالله هستند.»

دست و پایم سست شد و بر زمین زانو زدم. عبدالله با لبخندی تلخ ادامه داد: «ام البنین به پسرانش آموخته که حسن و حسین را سرور و مولای خود خطاب کنند و خود را خدمتگزار آنان بخوانند. به خدا قسم در زیر این آسمان لاجوردین کسی را به ادب، تواضع و وفاداری عباس ندیده ام...» 

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد

فاطمه
۰۸ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۳۷

آیا کسی هست...؟

«عباس پیش از برادرش حسین شهید خواهد شد، در حالی که دستانش را از بدن جدا کرده اند.»

اگرچه پیش بینی شهادت مظلومانۀ برادرم حسین را پیش از آن از «امّ ایمَن» به نقل از جدّمان رسول خدا شنیده بودم، به قدری از روایت فاطمۀ کلابیه متأثر شدم که هر آینه نزدیک بود از هوش بروم. این خبر هولناک، با عواطف، احساسات و روحیۀ شکنندۀ این مادر جوان چه می کرد؟ چگونه می توانست شاهد رشد و قد کشیدنِ فرزندی باشد که سرنوشت تلخ و محتوم او را از قبل می دانست؟ در حالی که با مهربانی بر سر و روی عباس کوچک بوسه می زدم، به قصد دلداری گفتم: «به دل تان بد نیاورید. شاید این خبر قابل تأویل باشد. تبدیل و تغییر تقدیر الهی، اگر خدا بخواهد، با دعا ممکن است. از خدا می خواهیم که برادر کوچکم عباس، عمری بلند و بی گزند داشته باشد.»

«آه، آه بانوی مهربان من، خدا مرا ببخشد. آیا شما می پندارید که من بر تقدیر عباس می گریم؟ ای کاش ده فرزند چون عباس می داشتم و آنها را می پروردم تا بلاگردان و پیش مرگ وجود نازنین حسین باشند. اگرچه دیدنِ رنج و داغ فرزند، بر هر مادری ناگوار است ولی کدام مادر با دیدن تنهایی و مصیبت پارۀ تن فاطمۀ زهرا و جگرگوشۀ پیامبر خدا، می تواند به فرزند خود بیندیشد؟ آری بانو، من بر تنهایی و مظلومیت حسین می گریم و بر پسرم عباس مباهات می کنم که تا او زنده است، حسین تنها نیست.»

آن گاه در حالی که می کوشید گریه راه کلامش را نبندد، گفت: «این امید هست که فرزندم در آخرین لحظات زندگی، سر بر زانو یا سینۀ فرزند رسول خدا بگذارد، اما آیا کسی هست که در واپسین لحظات، حسین غریب و تنها را در آغوش بگیرد؟»

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد

فاطمه
۰۷ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۳۵

زنانِ طایفۀ کلب

می گویند هنوز هم هر وقت از سبکسری، بی خیالی، شکار، می گساری و اطوار کودکانۀ یزید به تنگ می آید، با کنایه به «میسون» می گوید: «زنان طایفۀ کلب، میانه نمی زایند؛ یا عباس می زایند یا یزید! کاش مردپروری را از مادر عباس می آموختی.»

گویا میسون یک بار پاسخ داده: «عجیب است از امیرالمؤمنین و خلیفۀ مسلمین که از من می خواهند شیوۀ تربیتی مادر عباس دختر حزام را جایگزین روش مادرشان بانو هند دختر عقبة بن ربیعه کنم. من نیز چون شما در عجبم از این که چرا نه فقط پسران که حتی دختران علی هم از پسران ما، مردانه ترند!!»

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد

فاطمه
۰۶ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۳۲

بندگانِ پروردگار

وقتی به چند قدمی عباس و برادرانش رسیدم، برای لحظاتی، دست از کار کشیدند. «سلام و درود خدا بر عباس فرزند علی و برادرانِ والا قدرش.»

«سلام بر بندۀ خدا و میهمان ما که حبیب خداست. خوش آمدی.»

خدایا، چقدر این جوانمردان، زیباروی، مهربان، کریم، مؤدب و میهمان نوازند. تا به حال، کسی با این مایه مهربانی و احترام با من سخن نگفته بود. در طول عمر، هرگز کسی با نگاه از من میزبانی نکرده بود و هرگز طعم و لذت میهمانی نگاه را درک نکرده بودم. برای اولین بار بود که احساس می کردم انسانم و درخور احترام. آه، نکند مرا فردی آزاد پنداشته اند که چنین مهربانانه با من سخن می گویند؟ باید این اشتباه را اصلاح کنم. «من «کزمان» بندۀ «عبدالله بن ابی مُحلّ»، دایی زادۀ شما والا تباران هستم.»

عباس با مهربانی زیر بازویم را گرفت و با لبخند گفت: «همۀ ما بندگان پروردگاریم و آن که پرهیزگارتر است، نزد خدا گرامی تر است. باید خسته باشی و نیازمند پذیرایی و استراحت. بیا تا به خیمه گاه برویم.»

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد

فاطمه