رأس الجالوت، پیرمردی است از علمای بزرگ یهود که یزید برای به رخ کشیدن قدرت خود، او را به این مجلس، دعوت کرده است. اما اکنون شنیدن حرف های تو و دیدن رفتار یزید، او را دچار حیرت و شگفتی کرده است. رو می کند به یزید و می پرسد: «آیا این سر، واقعاً سر فرزند پیامبر شماست و این کاروان، خاندان اویند؟!»
یزید می گوید: «آری، اینچنین است.»
رأس الجالوت می پرسد: «به چه جرمی اینها کشته شدند؟»
یزید پاسخ می دهد: «او در مقابل حکومت ما قد برافراشت و قصد براندازی حکومت ما را داشت.»
رأس الجالوت، بهت زده می گوید: «فرزند پیامبر که به حکومت، شایسته تر است. نسل من پس از هفتاد پشت به داود پیامبر می رسد و مردم به سبب این اتصال، مرا گرامی می دارند، خاک قدم های مرا بر چشم می کشند و در هیچ مهم، بی حضور و مشورت و دستور من عمل نمی کنند. چگونه است که شما فرزند پیامبرتان را به فاصله یک نسل می کشید و به آن افتخار می کنید؟ به خدا قسم که شما بدترین امتید.»
یزید که همۀ اینها را از چشم خطابۀ تو می بیند، خشمگین به تو نگاه می کند و به او می گوید، «اگر پیامبر نگفته بود که: «اگر کسی، نامسلمانی را که در پناه و تعهد اسلام است بیازارد، روز قیامت دشمن او خواهم بود.» هم الان دستور قتلت را صادر می کردم.»
رأس الجالوت می گوید: «این کلام که حجتی علیه خودِ توست! اگر پیامبر شما دشمن کسی خواهد بود که معاهد نامسلمان را بیازارد، با تو که اولاد او را کشته ای و آزرده ای چه خواهد کرد؟! من به چنین پیامبری ایمان می آورم.»
و رو می کند به سر بریدۀ امام و می گوید: «در پیشگاه جدت گواه باش که من شهادت می دهم به وحدانیت خدا و رسالت محمد صلی الله علیه و آله.»
یزید دندان می ساید و می گوید: «عجب! به دین اسلام وارد شدی. من که پادشاه اسلامم، چنین مسلمانی را نمی خواهم.»
و فریاد می زند: «جلاد! بیا و گردن این یهودی را بزن.»
+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی