خُدا
تا وقتی خدا هست، تحمل همه چیز ممکن است. و همیشه خدا هست. خدا همینجاست که من ایستاده ام.
+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی
تا وقتی خدا هست، تحمل همه چیز ممکن است. و همیشه خدا هست. خدا همینجاست که من ایستاده ام.
+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی
ازدواج اما برای تو مقوله ای نبود مثل دیگر دختران. تو را فقط یک انگیزه، حیات می بخشید و یک بهانه زنده نگاه می داشت و آن حسین بود. فقط گفتی: «به این شرط که ازدواج، مرا از حسینم جدا نکند.»
گفتند: «نمی کند.»
گفتی: «اقامت در هر دیار که حسین اقامت می کند.»
گفتند: «قبول.»
گفتی: «به هر سفر که حسین رفت، من با او همراه و همسفر باشم.»
گفتند: «قبول.»
گفتی: «قبول.»
و علی گفت: «قبول حضرت حق.»
+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی
«مردم! ببینید چه کسی پیش روی شما ایستاده است. سپس به وجدان هایتان مراجعه کنید و ببینید که آیا کشتن من و شکستن حریم من رواست؟ آیا من فرزند زاده پیامبر شما نیستم؟ و فرزند وصی او و پسرعم او و اولین ایمان آوردنده به خدا، تصدیق کننده رسول او و آنچه از جانب پروردگار آمده؟ آیا حمزه سیدالشهداء عموی من نیست؟ آیا جعفر طیار عموی من نیست؟ آیا مادر من، فاطمه دختر پیامبر شما نیست؟ آیا جده ام خدیجه، اولین زن اسلام آورده نیست؟ آیا پیامبر درباره من و برادرم نفرموده که ما سید جوانان اهل بهشتیم؟ آیا انکار می کنید که پیامبر جد من است؟ فاطمه مادر من است؟ علی پدر من است و...؟»
بغض، راه گلویت را سد می کند، اشک در چشم هایت حلقه می زند و قلبت گُر می گیرد. می خواهی از همان شکاف خیمه فریاد بزنی: برادر! همین افتخارات ما جرائم ماست. اگر تو فرزند علی نبودی، اگر جد تو پیامبر نبود که سران این قوم با تو دشمنی نمی کردند و چنین لشکری به جنگ با تو نمی فرستادند! عداوت اینها به اُحُد برمی گردد، به بَدر، به حُنین. کینۀ اینها کینۀ خندقی است. بُغض اینها، بغض خیبری است. مسأله اینها، مسأله پیامبر و علی است. برادرم! همین فرداست که سر ابدی را تحویلشان می دهد. همۀ آنها که صدای امام را می شنوند، با فریاد یا زمزمۀ زیر لب یا هیاهو و بلوا اعلام می کنند که: «به خدا اینچنین است.»
«انکار نمی کنیم!»
«می دانیم که فرزند پیامبری!»
«می دانیم که پدرت علی است!»
«قابل انکار نیست!» و بعد برادرت جمله ای می گوید که همان یک جمله تو را زمین می زند و صیهه ات را به آسمان بلند می کند.
«فَبِمَ تَستَحِّلُونَ دَمی؟ پس چرا کشتن مرا روا می شمرید؟ پس چرا خون مرا مباح می دانید؟» این جمله، جگرت را به آتش می کشد. بنیان هستی ات را می لرزاند. انگار مظلومیت تمامی مظلومان عالم با همین یک جمله بر سرت هوار می شود. این ناخن های توست که بر صورت خراش می اندازد و این اشک توست که با خون گونه ات آمیخته می شود و این صدای ضجۀ توست که به آسمان برمی خیزد. امام رو برمی گرداند. به عباس و علی اکبر می گوید:
«زینب را دریابید.»
+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی
نماز، رستن از دار فنا و پیوستن به دار بقاست. نماز، کندن از دام دنیا و اتصال به عالم عُقبی است.
+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی
«بندگان خدا! تقوا پیشه کنید و از دنیا بر حذر باشید. اگر بنا بود همۀ دنیا به یک نفر داده شود یا یکی برای دنیا باقی بماند، چه کسی بهتر از پیامبران برای بقا و شایسته تر به رضا و راضی تر به قضاء؟! امّا بنای آفریدگار بر این نیست، که او دنیا را برای فنا آفریده است. تازه های دنیا کهنه است، نعمت هایش فرسوده و متلاشی شده و روشنایی سرورش، تاریک و ظلمت زده. دنیا، منزلی پست و خانه ای موقت است. کاروانسراست. پس در اندیشۀ توشه باشید و بدانید که بهترین رهتوشه تقواست. تقوا پیشه کنید تا خداوند رستگارتان کند...»
+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی
همیشه اهل حقیقت قلیل بوده اند و اهل باطل کثیر. باطل، جاذبه های نفسانی دارد. کشش های شیطانی دارد. پدر همیشه می گفت: «در طریق هدایت از کمی نفرات نهراسید.»
+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی
برادرم! تنها زیستنم! تو پیامبرم بودی وقتی که جان پیامبر از قفس تن پر کشید. گرمای نفس های تو جای مهر مادری را پر می کرد وقتی که مادرمان با شهادت به عالم غیب پیوند خورد. تو پدر بودی برای من و حضور تو از جنس حضور پدر بود وقتی که پرنده شوم یتیمی بر گرد بام خانه مان می گشت. وقتی که حسن رفت، همگان مرا به حضور تو سر سلامتی می دادند. اکنون این تنها تو نیستی که می روی، این پیامبر من است که می رود، این زهرای من است، این مرتضای من است، این مجتبای من است، این جان من است که می رود. با رفتن تو گویی همه می روند. اکنون عزای یک قبیله بر دوش دل من است. مصیبت تمام این سال ها بر پشت من سنگینی می کند. امروز عزای مامضی تازه می شود. که تو بقیةالله منی، تو تنها نشانۀ همه گذشتگانی و تنها پناه همه بازماندگان...
+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی
عمر گفت: «نشد، اینطور نمی شود، نبش قبر خواهیم کرد، همۀ قبرها را خواهیم شکافت، جنازۀ دختر پیامبر را پیدا خواهیم کرد، بر او نماز خواهیم خواند و دوباره...»
خبر به علی رسید. همان علی که تو گاهی از حلم و سکوت و صبوری اش در شگفت و گاهی گلایه مند می شدی، از جا برخاست، همان قبای زرد رزمش را بر تن کرد، همان پیشانی بند جهاد را بر پیشانی بست، شمشیری را که به مصلحت در غلاف فشرده بود، بیرون کشید و به سمت بقیع راه افتاد. تو به یقین دیدی و بر خود بالیدی اما کاش بر روی زمین بودی و می دیدی که چگونه زمین از صلابت گام های علی می لرزد. وقتی به بقیع رسید، بر بالای بلندی ایستاد – صورتش از خشم، گداخته و رگ های گردنش متورم شده بود – فریاد کشید: «وای اگر دست کسی به این قبرها بخورد، همه تان را از لب تیغ خواهم گذراند.»
عمر گفت: «ای ابوالحسن بخدا که نبش قبر خواهیم کرد و بر جنازۀ فاطمه نماز خواهیم خواند.»
علی از بلندای حلم فرود آمد، دست در کمربند عمر برد، او را از جا کند و بر زمین افکند، پا بر سینه اش نهاد و گفت: «یابن السوداء! اگر دیدی از حقم صرف نظر کردم، از مثل تو نترسیدم، ترسیدم که مردم از اصل دین برگردند، مأمور به سکوت بودم، اما در مورد قبر و وصیت فاطمه نه، سکوت نمی کنم، قسم به خدایی که جان علی در دست اوست اگر دستی به سوی قبرها دراز شود، آن دست به بدن بازنخواهد گشت، زمین را از خونتان رنگین می کنم.»
عمر به التماس افتاد و ابوبکر گفت: «ای ابوالحسن ترا به حق خدا و پیامبرش از او دست بردار، ما کاری که تو نپسندی نمی کنیم.»
علی، شوی باصلابت تو رهایشان کرد و آنها سرافکنده به لانه هایشان برگشتند و کودکانی که در آنجا بودند چیزهایی را فهمیدند که پیش از آن نمی دانستند... راستی این صدا، صدای پای علی است. آرام و متین اما خسته و غمگین. از این پس علی فقط در محمل شب با تو راز و نیاز می کند.
+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی
چه شبی بود دیشب! سنگینی بار مصیبت دیشب تا آخرین لحظۀ حیات، بر پشت من سنگینی می کند. همچنانکه این قهر بزرگوارانه تو کمر تاریخ را می شکند. از علی خواستی – مظلومانه و متواضعانه – که ترا شبانه دفن کند و مقبره ات را از چشم همگان مخفی بدارد. می خواستی به دشمنانت بگویی دود این آتش ظلمی که شما برافروخته اید نه فقط به چشم شما که به چشم تاریخ می رود و انسانیت، تا روز حشر از مزار دُردانۀ خدا، محروم می ماند. چه سند مظلومیت جاودانه ای! و چه انتقام کریمانه ای.
+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی
اگر به خاطر این پنج تن نبود، آفرینش به تکوینش نمی ارزید. این پنج تن عبارتند از فاطمه و پدر او، فاطمه و شوی او، و فاطمه و پسران او.
+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی