کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی‌ست، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام!

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۴۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Bookworm» ثبت شده است

۱۷ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۰

جنگی که...

مستأصل مانده ام میان میدان، که عمر می رسد: «به ضیافت که نیامده ای حر! مهیای نبرد نمی بینمت، نمی شنوی فریاد پر تکرارم را، که این جماعت به نظم آورم...»

«به راستی می خواهی با حسین جنگ آغاز کنی؟»

عمر بی درنگ می گوید: «نظاره کن که چه می کنم... جنگی که تنها، بریدن سرها و افتادن دست ها آغاز آن است... امروز...»

رهایش می کنم به قصد خیمه ام. چقدر این کلام را می شناسم... بریدن سرها و افتادن دست ها، آغاز آن است... انگار کن دیشب شنیده ام... آن قدر تازه می نماید که گویی به قاعدۀ تسبیح، هزار باره مرورش کرده ام... جنگی که تنها، بریدن سرها و افتادن دست ها، آغاز آن است... از اسب پایین می آیم و به آتش رمل ها می نشینم... بیش از بیست و پنج سال می گذرد... اما از کلام اکنونم، پرجان تر است... همین نزدیکی ها... در مسجد کوفه... علی بر فراز منبر خطبه می خواند... و سخن به این جا رسید... سلونی قبل ان تفقدونی... بپرسیدم، پیش از آن که نیابیدم... از زمین و آسمان ها... و دست بر سینه اش گذاشت... که کان و چشمۀ هر چه علم، این جاست... من نزدیک سعد بن ابی وقاص بودم که برخاست... یا علی! بگو چند مو در سر و صورتم می بینی... بعد این همه سال، هنوز تلخی لبخند علی، کامم به تلخی می نشاند... لبخندی تلخ و لختی سکوت، که فریاد افسوسش، از گوشمان گذشت و تا آسمان رفت... سعد وقاص! در بنِ هر مویت، فرشته ای است که به دوام لعنتت می کند و نفرینت می فرستد... اندیشیدم که شاید به خاطر لجاجت کودکانه ای که در سؤال سعد بود، علی اما گفت... حبیبم رسول خدا مرا این سؤال تو گفته بود... و هم فرمود که پسرت، که اکنون به کودکی در خانۀ توست... بغض در گلوی علی نشست... به جنگ با پسرم حسین بر خواهد خاست... جنگی که تنها، بریدن سرها و افتادن دست ها، آغاز آن است... علی از منبر به زیر آمد... اما شنیدم که می گفت... خدا روی گرداند از آن که با حسین بستیزد...

 

+ فصل شیدایی لیلاها - سید علی شجاعی

فاطمه
۱۶ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۰

واقعه

خودم را به شبث می رسانم: «شبث چگونه شرمت نمی آید، از این که دیروز حسین را بخوانی و امروز مقابلش به ستیز آیی؟»

«من فقط چنین نیستم... بیش از نیم مردان این سپاه چنین اند...»

برآشفته می گویم: «این خیانت را افتخاری نیست... چه یک تن... چه هزاران... باورم نمی آید که بتوانی امروز شمشیر به دست بگیری و...»

«چنان کلام می رانی که انگار اکنون در کنار حسینی... تنها تفاوت من و تو یک نامه است... که آن را هم به پای حماقتم بنویس...»

نزدیک تر می روم، آن قدر که پایمان به هم می ساید: «پاسخی برای سؤالم نشنیدم... مگر تو حسین را برای امارت کوفه نخواندی، چرا اکنون...»

شبث بی حوصله، سپرش را دست به دست می کند: «بلاهت را هم اندازه ای است حر... به حرف دیروز پا بفشارم که امروز، سر به باد دهم؟ خون بهایم را تو باز می دهی؟ نمی دانی که اکنون قدرت به تمامه، از آن امیرمان یزید است؟ معجون جنون سر نکشیده ام که پهن بسوزانم میان سفرۀ رنگین عبیدالله... اگر...»

کلامش نیمه زمین می زنم: «نمی فهمی که نزاع بر سر یک خلخال نیست؟ خون پسر پیامبر...»

شبث اسب هی می زند: «بی جهت جوش و خروش نکن... فرمان خلیفۀ مسلمین است... او هم صلاح و فلاح امت و اسلام، بهتر و بیشتر می داند...»

و می رود. دندان می سایم از این همه حماقت. به راستی نمی فهمند که انجام این واقعه چیست؟

 

+ فصل شیدایی لیلاها - سید علی شجاعی

فاطمه
۱۵ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۰

راهِ بهشت

«ای سپاه خدا، بر مرکب جنگ نشینید و به رزم آیید، که شما را بشارت بهشت است...»

دهانم به خشکی و پیشانی ام به عرق می نشیند. عمر به کدام بهشت بشارت می دهد این سپاه را؟ از جان به یقینم که این بهشت، همان نیست که در سینۀ من هم، بشارتش می شنوم. عمر مگر به چه آیین است، که راه بهشت اش از میان خون فرزند پیامبر می گذرد؟

 

+ فصل شیدایی لیلاها - سید علی شجاعی

فاطمه
۱۴ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۰

بهانۀ زندگی

زهیر و حبیب را رها می کنم و کنار عباس که مقابل خیمه اش نشسته، خیرۀ افق می نشینم، به سکوت. که در آرامش حضورش، عطش و آفتاب و خستگی رنگ می بازد. ناخواسته خاطره ای میان سینه ام جان می گیرد که همراه آمدنش، آرام زمزمه می کنم: «پدرم، قرظه انصاری، تا آن زمان که بود، حکایتی را هزار باره، به قاعدۀ لالایی هر شب، برایم می گفت. نمی فهمیدم چرا چنین پر تکرار، مرور یک واقعه می کند. انگار بزرگ ترین ودیعه و گران بهاترین میراثش را به من می بخشید، آن چنان که به شیدایی، این قصه می خواند...»

عباس هم چنان به سکوت می شنود: «بعد از فاطمه، علی چون تصمیم گرفت برای ازدواج، عقیل را فرا خواند، که شهره بود به علم انساب عرب، پی انتخاب همسر... که زنی را به خواستگاری رود، که پدر و مادرش از خاندان کرامت و شجاعت باشند... از مادر، شیر حیا خورده باشد و از پدر، نان شهامت گرفته... این چنین باشد تا پسرانی بیاورد به غایت دلاوری... علی گفته بود...»

اشک در چشمان عباس می نشیند و بغض در گلوی من می دود: «برای آن روز که حسین تنهاست... و چنین بود که عقیل، مادرت را از بنی کلاب، به همسری علی درآورد...»

چند قطره اشک از چشمان عباس می افتد، تند و پی در پی، و از چشمان من هم. دلم می خواهد بگویم، و چون لوای حسین دست توست، به یقین واقعه چنان که باید می شود... عباس شمشیر بر کمر محکم می کند: «خدا پدرت را قرین رحمتش گرداند، که حکایت به حقیقت خوانده است...»

صدایش طنین همیشه را می گیرد: «فردا در میدان نبرد، به دفاع از حسین، چنان کنم که تاریخِ عرب نه دیده و نه شنیده باشد... که پدرم علی چنین خواسته و گفته است. و مرا جز این آرزویی نیست... تو بگو اصلاً بهانۀ زندگی...»

 

+ فصل شیدایی لیلاها - سید علی شجاعی

فاطمه
۱۳ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۰

زمینِ کربلا

امام سخن به نیمه رها می کند و قلم در دست می گیرد. رضایت را که در چشمان ابراهیم می بیند، می خواند و می نویسد: «من حسین بن علی، زمینی را که در آنیم به مرکز کربلا، و ابعاد چهار میل در چهار میل، از ابراهیم بن عمیر، امیر قبیلۀ بنی اسد خریدم؛ به هزار دینار و با سه شرط؛ اول آن که، چون واقعه در گرفت و حادثه انجام پذیرفت، اجساد ما میان بیابان رها نماند و بنی اسد در کار تجهیز برآیند...»

بغض می دود در گلوی ما هر سه، امام اما ادامه می دهد: «و دوم آن که، محل قبور ما برای عزادارنم آشکار کنند و راه بر ایشان بنمایند...»

اشک می نشیند در چشمان ما هر سه، امام اما می خواند: «و سوم آن که، تا سه روز میزبان باشند سوگواران و زائرانم را، و آب و خرما چنان دهندشان که گرد خستگی، بر چهرۀ ایشان نماند...»

به هق هقی آرام می لرزد شانه های ما هر سه، امام اما می نویسد: «و این زمین، از آن فرزندان و پیروان و زائرانم... تا آن زمان که زمان هست و روزگار پابرجا... تا قیامِ قیامت و آغازِ انجام این دنیا... و همگان بدانند که این سرزمین را، و خاکش که خون ما بر آن ریزند، صاحبی نیست مگر من، حسین پسر دختر پیامبر، که بخشیدمش به آنان که بر عزایم اشک فشانند و روی خراشند و جامه چاک دهند. پس هر که به این سرزمین درآید، در خانه خویش پا گذاشته.»

 

+ فصل شیدایی لیلاها - سید علی شجاعی

فاطمه
۱۲ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۰

صدایِ...

«تو یه فیلم دیدم سربازای هیتلر رژه می رن. چپ دو سه چار، چپ دو سه چار. یهو تنم لرزید. زدم زیر گریه. زنم از آشپزخونه اومد بیرون، گفت چته؟ گفتم هیچی. دلم یه جوری شده بود. گفتم اگه صدای پای سربازا اینه که این جور دل من رو می لرزونه، این زن و بچه تو کربلا بدترش رو شنیدن. من خودم خدمت رفته بودم ولی تو رژه همه ش خنده بود و مسخره بازی. حالیمه، نمی گم اونا تو کربلا رژه می رفتن، عقلم می رسه ولی اون همه لشکر حتماً یه صدایی داشتن. چه می دونم، صدای زره، طبل، هر چی.»

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه
۱۱ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۰

چایِ تلخِ شیرین

«من چای تلخ حسینیه را با هیچ شربتِ شیرینی عوض نمی کنم.»

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه
۱۰ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۰

آدم های بهتر

این همه سال، داشتیم چکار می کردیم؟ دنبال کدام گم کرده می گشتیم؟ از چه چیزی ناراحت بودیم که ناراحتی مان تمام نمی شد؟ برای که گریه می کردیم؟ سؤال ها بی انتهایند و جواب خیلی هایشان را هنوز نمی دانم. فقط می دانم که ما زیر عَلَمِ این خیمه آدم های بهتری شدیم.

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه
۰۹ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۰

معنا

به خاطر باور داشتن به «معنا» فکر می کردم روحی مؤمنانه تر از جعفر دارم. تا این که دیدم جعفر وقتی جسمِ قرآنش را دست می گیرد چه حس آرامشی دارد. دیدم که مفاتیح چه عزیز است برایش. دیدم که راحت تر از من می رود سراغ روضه ها و سخنرانی ها. حتی راحت تر سینه می زد، پس جعفر برای چه گریه می کرد؟ برای چه سینه می زد؟ جعفر می گفت حادثۀ کربلا جوری طراحی شده که هر کدام از اجزای حادثه به تنهایی تکانت دهد.

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه
۰۸ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۰

اشک های نشان نَدادنی

آن شب با شنیدن آژیر قرمز، چراغ ها را خاموش کرده بودیم و داشتیم با نور تلویزیون کارهایمان را انجام می دادیم. اهل پناهگاه رفتن نبودیم. توی تاریکی چشمم گیر کرد به نگاه پسرکی که با لباس خاکی راه راه، بدون جوراب و با یک دمپایی پلاستیکی چند سایز بزرگ تر از پایش روی زمین نشسته بود و از توی تلویزیون به من زل زده بود. هم سن و سال خودمان بود، شاید کمی کوچک تر. پوست لب هایش خشک بود. خبرنگار با اسیر بغل دستی اش مصاحبه می کرد اما نگاه بی رمق و سمج پسرک به دل من قلاب شد. با نگاه پسرها غریبه نبودم. در خانوادۀ مادری همبازی دختر نداشتم و فقط می توانستم همپای فوتبال پسرخاله ها شوم اما در چشم های این پسر خبری از برق شیطنت نگاه پسربچه ها نبود. دانۀ درشت اشکی را به زحمت نگه داشته بود و دانه های درشت تر را قورت می داد. در یک آن، داغی و سرخی همۀ خون های به ناحق ریخته شدۀ عاشورا زیر پوست گونه هایم دوید. برای اولین بار «بلندمرتبه شاهی ز صدر زین» بر زمین خشک دلم افتاد و نمِ یک دانه اشک واقعی، زیر پلک پایینم پهن شد. در خیالم بارها این لحظه را تصور کرده بودم؛ لحظۀ اشک اول که نشان طاهره می دادم و بالاخره بعد از سال ها نگاه تحسین آمیزش را پاداش می گرفتم. اما این اشک نشان دادنی نبود.

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه