کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی‌ست، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام!

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
۱۵ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

گریه ممنوع!

گریه ممنوع است.

بغض مثل خشت خیس خورده چسبیده ته حلقمان.

یک وقت هایی چه امتحان هایی می گیرد خدا از آدم.

ما که نشسته بودیم توی همان مکتب الرضا توی خیابان سی و نهِ افسریه گریه مان را می کردیم.

چه کاری بود بیاییم اینجا این جوری مثل شمع آب شویم، بسوزیم و نتوانیم برای مادرمان، برای کریم اهل بیت، برای امام باقر و صادق اشک بریزیم؟

 

+ خال سیاه عربی - حامد عسکری

فاطمه
۱۴ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

از زمین به آسمان

شیخ عباس صراف یادم داده هرجا قفل کردی، روضه بخوان؛ روضۀ پسرش که غریب بود، که تشنه بود که...

ثوابش را هم نخواه و آش را با جایش بده به خودشان و بگو یک بار هم از زمین به آسمان ببارد، نقلی نیست.

 

+ خال سیاه عربی - حامد عسکری

فاطمه
۱۳ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

خواب نمی بینم

من؟

مسجدالنبی؟

لبم را گاز می گیرم، پهلویم را نیشگون.

پایم می خورد به پایۀ جای قرآن ها.

هر سه درد دارد و این یعنی خواب نمی بینم.

 

+ خال سیاه عربی - حامد عسکری

فاطمه
۱۲ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

مادر گم کرده ایم

لوار هر جنبنده ای را در چاک صخره و حفرۀ دیوار و سایه ای چسبناک خزانده الّا کبوتران بقیع را.

اینجای حرفم دوپهلوست، منظورم از کبوتران بقیع، هم واقعاً کبوتران بقیع است و هم آن ها که دل پرانده اند به این قبرستان که خاک است و خاک است و خاک؛ بی چتر و چراغ؛ بی سو و سراغ. 
عاقله سیدی تکیه داده به دیوار بقیع؛ پریشان مثل پسربچه ای تخس که مادر گم کرده.

پا سست می کنم به احوال گیری.

دانه ای خرما کف دستم می کارد.

شاید برای فرو خوردن بغض تلخم.

ما همه مادر گم کرده ایم.

سر و صاحب داشتیم، این وضعمان نبود.

 

+ خال سیاه عربی - حامد عسکری
 

فاطمه
۱۱ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

پیامبر کسی است که...

یاد حکایت بوعلی سینا می افتم که شاگردش بهش گفت: «طبابتت خوب است و مرده زنده می کنی. ادعای پیامبری کن. کار و بارت می گیرد.»

شیخ الرئیس فردایش که صبح سردی بود، بیدارش کرد و گفت: «اذان می گویند. برو از رودخانۀ وسط همدان برایم آب بیاور.»

شاگرد گفت: «آب در حجره داریم. بی خیال.»

بوعلی روی شانه اش زد و گفت: «پیامبر کسی است که بعد هزار سال در صبح سرد همدان مؤذن روی گلدسته می رود و فقط نامش را می برد، نه منی که حتی حاضر نیستی بروی برایم آب بیاوری!»

 

+ خال سیاه عربی - حامد عسکری

فاطمه
۱۰ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۰

نمازِ شکر

می روم توی نمازخانه. قرار است چهل پنجاه روز توی سفر باشیم در کشوری که مهد وهابیت است و این یعنی از مُهر برای نماز خبری نیست. از جمع جدا می شوم می روم توی نمازخانۀ ترمینال دو رکعت نماز شکر وطنی بخوانم؛ روی مُهر؛ شُکر برای اینکه توی این مدتی که خبر دادند باید بروی حج موتوری به من نزد، کسی نمرد، مریض نشدم، حقی بر گردنم ظاهراً نبود وَ وَ وَ.

 

+ خال سیاه عربی - حامد عسکری

فاطمه
۰۹ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۵۵

یدالله

«جنگِ با علی جنگِ با خداست! این دست ها که ذوالفقار حمل می کند، دستِ علی نیست، یدالله ست! به خداوندی خدا عقیده ام این است که هرکه با علی بجنگد، نانش سنگ و آبش خاک می شود!»

 

+ کتاب مخفی - مجید پورولی کلشتری

فاطمه
۰۸ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۵۳

پندارِ فهمیدن

هیچ چیز ترسناک تر از پندارِ فهمیدن نیست!

 

+ کتاب مخفی - مجید پورولی کلشتری

فاطمه
۰۷ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۵۲

علی بشر نیست!

«این را بارها گفته ام و خندیده اید! علی بشر نیست! او از ما جداست! با ما یکی نیست! چشمانِ او پشت دیوارها و درها و درونِ سینه ها را می بیند! دستانِ او کوه را مثل پیاله ای سفالین جا به جا می کند! زبانِ او بُرنده و گزنده و اعجاب آور است! شیر را می ترساند و فولاد را نرم می کند! علی بشر نیست! یتیمان عرب دوستش دارند و پهلوانان عرب از او می هراسند! این ها قصّه نیست خالد. من جنگاوری علی را دیده ام! من رجز خواندنِ او را شنیده ام. من دربارۀ جنگِ خونین او با اجنّه شنیده ام! من نه از خودِ علی، که از بادِ چرخش ذوالفقارش می ترسم! آری! دشمن او هستم و مرگِ او را منتظرم! امّا این گونه نیست که محمد بمیرد و تو در میدان گاه برقصی و علی تماشا کند! هنوز چرخ اوّل رقصت تمام نشده، زنان و کودکانت بر خاک قبرت نشسته اند و برایت قرآن می خوانند!»

 

+ کتاب مخفی - مجید پورولی کلشتری

فاطمه
۰۶ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۵۱

سخاوت

سخاوت ندامت ندارد!

 

+ کتاب مخفی - مجید پورولی کلشتری

فاطمه