خواه شاه... خواه گدا!
صدای احمد بهار را، مهیار خوب از زیر کفش کنی می شنید. وقت شکار شاه قلدر ... قزاقِ سواد کوهی است. بیا ... قزاق اینجا خراسان است. بیا قزاق اینجا خانه یِ سلطان است. بیا قزاق ... اینجا از هر جایی که به شکار رفته ای اَهل تر است. شکارگاه گرگان و خانه ی امن کبوتران است. بیا! شاه آمد. صدای چکمه هایش را مهیار شنید. اما نمی دید. فقط حواسش به دوربین عکاسی بود. تا عکس بیندازد. "اعلی حضرت ... با چکمه هایتان نمی شه به پابوس حضرت بروید." مهیار فقط می شنید. شاه بدون چکمه می شود. "تَصدقتان کسی جز شما و سلطان خراسان در حرم نیست، قُرُق است." فقط حرفهایِ احمد بهار را می شنید. سکوت. سکوت. چکمه ها، رویِ پیشخوان کفشدار! مهیار خندید. شاه بی صدا، بی چکمه رفت. حالا فقط شکار بود. مهیار عکس را انداخت. احمد بهار و مهیار رفتند و کفش کنی خالی ماند. رییس تأمینات نبود. رییس شهربانی نبود. رییس قشون نبود. والی یِ تازه نبود. همه جا، قُرقِ حضورِ شاه بود. که راپورت صفحه اوّل روزنامه یِ بهار رسید. از چکمه هایِ رضا شاه روی کفش کن حرم مطهر چه کسی عکس گرفته که شاه مُلتَفِت نشده. و حالا عکس را همه می دیدند. پایِ عکس نوشته شده بود... "همه در بارگاه رضا باید به ادب بروند. خواه شاه ... خواه گدا!"
+ پاریس، پاریس - سعید تشکری