اعتقادات
«تا کیِ قرار است خون شیعه و شیعیان ریخته شود و رهبرانشان را به زهر و شمشیر شهید کنند؟»
ابومحمد گفت: «تا هر وقت مردم بیاموزند با جان و مال پای اعتقاداتشان بایستند.»
+ چهار فانوس - سعید تشکری
«تا کیِ قرار است خون شیعه و شیعیان ریخته شود و رهبرانشان را به زهر و شمشیر شهید کنند؟»
ابومحمد گفت: «تا هر وقت مردم بیاموزند با جان و مال پای اعتقاداتشان بایستند.»
+ چهار فانوس - سعید تشکری
بین همین طلبه ها هم این نگاه هست.
بعضی ها معتقدند طلبه ای که توی خانه اش مبل داشته باشد یا لباس خوب تن بچه اش بکند یا ماشینی به جز پیکان و پراید داشته باشد مزدور و مستکبر است! و اصلاً چه معنی دارد که توی خانۀ طلبه گیلاس و انگور باشد!
از آن طرف عده ای فکر می کنند طلبه ها به محض ورود به حوزه، به چاه نفت وصل می شوند و قسمتی از درآمدهای ناخالص ملی صاف می رود توی کارت پارسیانشان.
مالک چند دانه گیلاس گذاشت توی بشقاب و پرسید: «اینا از کجا، سید؟!»
طوری می گفت «اینا» انگار داشت یاقوت از توی ظرف میوه برمی داشت. منظورش این بود که زیّ طلبگی یعنی فقط هندوانه خوردن! این قرتی بازی ها به شما نیامده.
سید گفت: «همین یه ساعت پیش با پرواز از اروپا فرستادن برامون.»
+ زن آقا - زهرا کاردانی
در برابر آدم های کم حرف به طرز دیوانه واری پرحرف می شوم.
+ زن آقا - زهرا کاردانی
زن ها اشاره کردند که دعواشان کنم. خودم هم درگیرشان بودم. دوست داشتم شب های قدر را بروم تنگِ دیواری، جای ساکت و خلوتی بنشینم، سرم توی گریبانم باشد و کسی کاری به کارم نداشته باشد. کسی نداند من زن کدام آقام. حالا آنجا، کنارم نشسته بودند و فضا را از شب قدر دور کرده بودند. هرچه می کردم دلم دنبال جوشن نمی رفت.
وقتی زن ها دیدند که تذکرهای چشم و ابرویی فایده ندارد، پیغام و پسغام ها شروع شد که «به زن آقا بگید این ورپریده ها رو ساکت کنه. خدا قهرش می آد. اینا نمی فهمن امشب چه شبیه، زن آقا که می فهمه.»
بهشان نگاه کردم. به زن ها گفتم: «چی کارشون دارید؟ اگه ما هم مثل اینا توی یه سال گذشته هیچ گناهی نکرده بودیم، امشب حالمون خوب بود.»
خدا را بعد از قسم به چهارده جگرگوشه اش، به آن ها قسم دادم:
الهی، به آینه هایی که در کنارم نشسته اند، العفو!
+ زن آقا - زهرا کاردانی
غروب های جمعۀ روستا چند ده برابر جمعه های شهر دلگیر بود.
+ زن آقا - زهرا کاردانی
سیدعلی از زیر چادر حائل بین مرد و زن ها، رفت آن طرف. سه ردیف چادر گلدار جلوی رویم به رکوع رفته بودند؛ هر کدام یک طرح و رنگ؛ نارنجی و صورتی و آبی و سبز. به رکوع نرسیده بودم. صبر کردم تا رکعت دوم به جماعت متصل شوم. وقتی رفتند سجده، از بین آن بیست سی جفت پا، سه جفت جوراب مشکی و خاکستری چشمک زدند.
خم شدم و مُهرم را بوسیدم.
+ زن آقا - زهرا کاردانی
بعد از نماز داشتم کفش هایم را می پوشیدم که صدایم کرد: «زن آقا، نوری خوبه؟»
«نوری؟!»
«نوری همدانی دیگه!»
آنجا همه با مراجع صمیمی بودند.
+ زن آقا - زهرا کاردانی
سید گفته بود: «لبخند خیلی مهمه!
شما وقتی نمی خندی قیافه ت شبیه طلبکارا می شه.
همیشه لبخند بزن!»
+ زن آقا - زهرا کاردانی
«اگر می خوای نداشته هات را به دست بیاری،
همیشه داشته هات را دست کم نگیر.»
+ به نام یونس - علی آرمین
«یتیم که بویی، خر زندگی لنگه؛ چه پسر باشی و چه دختر. باید کار کنی تا چرخ زندگیت بگرده.»
+ به نام یونس - علی آرمین