کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

۱۹ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۹

صاحب چشمۀ کوثر

«فرزند دردانۀ تو چنان در اطاعت از پروردگار و صبر در راه او، از دیگران پیشی خواهد گرفت که پیش از تولدش صاحب چشمۀ کوثر شده است.»

گیسوانم را با سر انگشتانش شانه می کند: «هیچ می دانی که او هزار سال پیش از تولد آدم ابوالبشر متولد شده؟»

متحیر به چشمانش می نگرم. می گوید: «او و محمد – درود خداوند بر آنان باد – خداوند او و محمد را هزار سال پیش از آنکه سایر خلایق را به وجود آورد آفرید. آن دو را از نور عظمت و بزرگی خود، زمانی که هیچ تسبیح و تقدیسی وجود نداشت خلق کرد. سپس نور محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را شکافت و از نور او آسمان ها و زمین را آفرید و چون نور علی (علیه السلام) را منتشر ساخت، عرش و کرسی از نور او خلق شد.»

 

+ طلوع روز چهارم - فاطمه سلیمانی ازندریانی

فاطمه مرتضوی نیا
۱۸ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۷

رنج

«رنج است و صبر بر رنج که منزلت آدمی را بالا می برد. هر کسی را یارای تحمل رنج نیست. رنج را به اهلش می دهند. به آنان که جز به رضای محبوب نمی اندیشند. آنان که به اندازۀ قدمی از راه حق دور نشده، جفای خلق را به جان می خرند اما پا بر روی فرامین الهی نمی گذارند.»

 

+ طلوع روز چهارم - فاطمه سلیمانی ازندریانی

فاطمه مرتضوی نیا
۱۷ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۵

خواهرِ ایمانی

فرعون به سمت زن قدمی برمی دارد. و دست به سمت زن دراز می کند. گویا قصد دارد سربند از سر زن باز کرده موهایش را ببیند. ابراهیم سر به آسمان بلند کرده چیزی زمزمه می کند. فرعون ناگهان فریاد می زند. آنچه می بینم باورکردنی نیست. دست فرعون در هوا خشک شده. آن مرد دعا کرد و دست فرعون خشک شد. پروردگارا اندیشه ام به خطا نرفت. همان ابتدا فهمیدم که او مردی ست بزرگ. فرعون فریاد می زند: «این مرد جادوگر است. او مرا سحر کرده. کسی مرا یاری کند. جلاد را باخبر کنید گردن او را بزنید.»

چند قدم به سمت شان برمی دارم: «سرورم دست نگه دارید. او اگر ساحر باشد تنها خود می تواند سحرش را باطل کند. اگر خون او را بریزید سحرش هرگز باطل نخواهد شد.»

فرعون فریاد می زند: «ای مرد کیستی؟»

«من ابراهیمم. بندۀ خدا و نبی و رسول او.» ن

فسم در سینه حبس می شود. او نبی خداست. چشم می بندم و سخنانش را با تمام جان می شنوم: «از بابل به سمت فلسطین می روم. برای هدایت مردم هجرت می کنم. من نه ساحرم و نه جادوگر. تنها به درگاه خداوند دعا کردم که دست تو به همسر من نرسد.»

«تو که گفتی او خواهر توست. چگونه پیامبری هستی که دروغ می گویی؟»

ابراهیم سخن می گوید و من مبهوت اویم: «به فرمان خداوند حفظ جان از هر چیزی واجب تر است و من از جان خود بیمناک بودم. چون تو اگر می فهمیدی که او همسر من است در دم جان مرا می گرفتی. اما به تو دروغ نگفتم. او نیز چون من مؤمن به پروردگار است و در دین ما همۀ مؤمنین با هم خواهر و برادرند. او خواهر ایمانی من است.»

 

+ طلوع روز چهارم - فاطمه سلیمانی ازندریانی

فاطمه مرتضوی نیا
۱۶ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۴

امتحانِ خداوند

«بندگان خداوند در معرض امتحان خداوند هستند و هرچه قرابت با پروردگار افزون باشد امتحان نیز دشوارتر است.»

 

+ طلوع روز چهارم - فاطمه سلیمانی ازندریانی

فاطمه مرتضوی نیا
۱۵ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۳۱

تا بوده همین بوده...

صدایم همچون ناله ای دردناک در گوش خودم می پیچید: «ای کاش کسی بود و دهان این یاوه گویان را می بست.»

مریم دستش را که همچون گلبرگ گل لطیف است بر سرم می کشد و آهسته در گوشم نجوا می کند: «تا بوده همین بوده و تا هست، همین است. دهان یاوه گویان را نمی شود بست.»

چشم بر هم می گذارم: «اگر کسی تدبیری بیندیشد می شود.»

با سرِ انگشت موهایم را از صورتم کنار می زند: «تدبیر، کارسازِ مردمان داناست. غالب اوقات برای جاهلان تدبیر نیز چاره ساز نیست. اگر با تدبیری دهانشان بسته می شد مشاهدۀ چنین معجزه ای به یقین کارساز بود؛ اما گاهی معجزه هم در آنان اثری ندارد. من نیز زمانی چنین آرزویی در دل داشتم. که ای کاش کسی باشد و دهان این یاوه گویان را ببندد، آن هنگام که به قدس بازمی گشتم. با کودکی در آغوش.»

 

+ طلوع روز چهارم - فاطمه سلیمانی ازندریانی

فاطمه مرتضوی نیا
۱۴ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۴۵

عصر جاهلی

حتی بعد از خروج از مکه، با هر کس در میانۀ راه مواجه شدیم. ما را از ادامۀ سفر نهی کرد. آنها که از جانب کوفه می آمدند، خطاب به امام می گفتند: «ای فرزند رسول خدا، دل های کوفیان با توست و شمشیرهای شان با بنی امیّه.»

حتی زمانی که در منزل «صفاح» با «فرزدق بن غالب» شاعر برخوردیم، او نیز همین تعبیر را به کار برد و امام بر او سلام فرستاد. حقیقت آن که فرزدق، فرد خوشنامی نبود و من از این که امام چنان به گرمی و احترام با او مصاحبت فرمود، متعجب شدم. در همین تعجب و تردید بودم که دستانِ مهربان و گره گشای پدرتان عباس، به گرمی بر شانه ام نشست: «ابن سمعان! حتماً می دانی که در عصر جاهلی، برخی قبایل عرب از وجود دختران شان شرم داشتند و بعضاً آنها را زنده به گور می کردند. اما آیا خبر داشتی که در همان عصر، مردی به نام صعصعة بن ناجیۀ مجاشعی برای نجات جان هر کودک از زنده به گور شدن، به خانوادۀ آن دختر، دو ماده شتر باردار و یک شتر نر هدیه می کرد؟ آیا می دانستی که او به همین شیوه، دویست و هشتاد کودک بی گناه را از مرگ نجات داد؟ فرزدق نوادۀ صعصعة بن ناجیه است...»

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد

فاطمه مرتضوی نیا
۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۴۴

عاشقِ خُدا

«خدا در بخشی از حدیثی قدسی، می گوید: «... کسی که مرا بشناسد، عاشقم می شود و آن که عاشقم شود من نیز عاشق او می شوم و کسی را که عاشقش شوم، می کشم و هر کس را که می کشم، خود خون بهای اویم.» وقتی خدا عاشق کسی باشد، او را پیش خود می برد تا به او نزدیک باشد.»

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد

فاطمه مرتضوی نیا
۱۲ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۴۳

کربلا

کربلا محل تلاقی نقاط اوج فضیلت ها و رذیلت های اخلاقی و انسانی بود و آدمیان، تا پیش از عاشورا، هرگز فرشتگان و شیاطین را تا بدان حدّ به شگفتی و اعجاب وانداشته بودند.

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد

فاطمه مرتضوی نیا
۱۱ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۴۲

خصلت بنی هاشم

بی وفایی و بی شرمی نه عادت که خصلت کوفی است. همچنان که گذشت، ادب، کرامت، عیب پوشی و جوانمردی، خصلت بنی هاشم و فرزندان ابوطالب است.

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد

فاطمه مرتضوی نیا
۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۴۱

سلام بر تو...

در میان هق هق گریه از او خواستم از جانب من از برادرانش، به ویژه عباس، حلالیت بطلبد و خداحافظی کند. ضمناً از آنان دعوت کردم که اگر به شام آمدند، محنت سرای مرا نیز متبرک کنند. جعفر که در مرز نوجوانی و جوانی بود، با لحنی محجوب گفت: «برادرم عباس بر شما درود فرستاد و گفت بگو ای زید، دیری نخواهد گذشت که من و برادرانم در معیت سرورمان حسین بر تو خواهیم گذشت و از بلندا، سلامت را پاسخ خواهیم داد.»

خدا مرا ببخشد که با شنیدن این پیام، از شوق بر خود لرزیدم. تا امروز در آرزوی دیدن آن لحظه بودم که حسین با قیام علیه معاویه یا خَلَفِ صدقش یزید، بر بام دارالخلافۀ شام بایستد و همراه با برادرش عباس، به مهربانی و لبخند، سلام عاشقانش را پاسخ گوید. امروز وقتی چهرۀ زیبای عباس را با آن لب های خشک و ترک خورده، بر بلندای نیزه دیدم، گریان و بر سر زنان، بی اعتنا به تازیانۀ سواران و سنگ اندازی و ضرب و شتم مردم و مأموران، پیش رفتم و با صدایی بریده و سوخته عرض کردم: «خوش آمدید مولای من...»

آن گاه در حالی که بغض و گریه گلویم را می فشرد، نالیدم که: «آیا چنین است شیوۀ کریمان در وفای به عهد؟ مگر نه این که مرا بشارت دادید به این که سلام و درودم را پاسخ خواهید گفت؟»

آه آه آه... می دانی چه شد که از هوش رفتم؟ به خدا قسم هنوز جمله ام را به پایان نبرده بودم که آن لب های خشکیده، با همان لبخندِ شیرین و محجوب به حرکت در آمد: «سلام بر تو ای زید...»

 

+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد

فاطمه مرتضوی نیا