بخشش
«اسقف به ما بخشش را آموخت اما نیاموخت با کسی که شمشیر به رویمان می کشد و می خواهد ما را قطعه قطعه کند، چه کنیم.
این را خود آموخته ام.
با کسی که می خواهد تو در دنیا نباشی آن چنان مقابله کن که خودش در دنیا نماند.»
+ النا - رضا وحید
«اسقف به ما بخشش را آموخت اما نیاموخت با کسی که شمشیر به رویمان می کشد و می خواهد ما را قطعه قطعه کند، چه کنیم.
این را خود آموخته ام.
با کسی که می خواهد تو در دنیا نباشی آن چنان مقابله کن که خودش در دنیا نماند.»
+ النا - رضا وحید
قدرت و ثروت در هر حکومتی مانند دو بال برای پرواز و صعود آن است.
هر کدام از کار بیفتد دیگری تمام حکومت را نابود خواهد کرد.
+ النا - رضا وحید
همه این موجودات که در جهان می بینی، نشانه ای از نشانه های خداست اما خدا نیست و هیچ کدام از آن ها را نباید بپرستیم.
اگر با دیدن آن ها به قدرت خالق مقتدر و حکیم و مهربان پی ببریم عبادت است.
اما اگر در دیدن همین موجودات و مخلوقات بمانیم، خود را محدود کرده ایم.
ما انسان ها با یکدیگر برابریم و ارزشمان بیشتر از آن است که از سنگ و ماه و ستاره و خورشید مدد گیریم.
خداوند نمی فرماید بردگان یا آزادگان یا سیاهان یا سپیدان نزد من محبوب تر هستند، بلکه می فرماید: «ارجمندترین شما نزد من پرهیزگارترین شماست.»
آیا این خداوند که این گونه ما را هدایت می کند ستودنی نیست؟
+ النا - رضا وحید
امپراتور و حکم فرما، تنها بر جان ها حکم فرمایی می کند و حکم می راند.
اوست که دستور می دهد چه کسی را بکشند و چه کسی زنده بماند، اما نمی تواند بگوید چه چیزی را دوست بدارند و از چه چیزی بیزاری جویند.
امپراتور نمی تواند بر دل ها حاکم باشد و تنها بر سرها حاکم است.
+ النا - رضا وحید
«نگون بخت شخصی است که به امید لذتی زودگذر، لذتی ابدی را نادیده می گیرد.»
+ النا - رضا وحید
«تنها امپراتور و سلاطین تصمیم های مهم و سرنوشت ساز نمی گیرند. مردم نیز این چنین هستند.
هر کدام یک جهان، یک امپراتوری در حد توانشان دارند که باید آن را به سرانجام برسانند.
عده ای بر طویله خود امپراتور شده اند، عده ای بر زن و کودک خود، عده ای بر کاروان و تعداد محدودی بر نقاط مختلف کشور و تنها یک نفر بر سرزمین روم حاکم است.
هرچه قدرت بیشتر باشد، خطر تصمیم های اشتباه نیز بیشتر خواهد شد.»
+ النا - رضا وحید
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به چهرۀ علی بن ابی طالب علیه السلام لبخند زد و ما را به دستان او سپرد؛ صدای تسبیح و ذکرمان هنوز بلند بود.
مرد یهودی به علی جوان نگاه می کرد و به دهان بازماندۀ ابوجهل.
ابوجهل دستش را دراز کرد تا بر دست او هم تسبیح بگوییم؛؛ اما مگر می شود بر جسمی پر از ظلمت و دشمنی، جای سخن از نور و حقیقت باشد! خاموش شدیم.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ما سنگ ریزه ها را چون گوهری گران بها دوباره بر دست های مهربانش گرفت؛ بوسید و بر پشت درِ خانه اش گذاشت.
+ حنانه شو - رقیه بابایی
تبسم کنان فرمود: «ای ابوجهل! نمی دانستی اگر من خفته باشم، خدایم بیدار است؟!»
ابوجهل که صورتش در سیاهی شب گم شده بود، گفت: «محمد! توبه کردم؛ توبه کردم؛ مرا نجات بده!»
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم عمامۀ مشکی اش را از سرش گشود و به حفرۀ میانۀ سنگ بست.
سنگ او را رها کرد؛ دو نیمه شد و به زمین افتاد.
حالا ابوجهل مانده بود با گردنی شکسته و لباس های زربافتی که از ترس، آلودگی از آن می چکید.
+ حنانه شو - رقیه بابایی
«و البته تمام این عالم، نشانی از خداوند یکتا دارد.»
+ حنانه شو - رقیه بابایی