کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

۳۱ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

اداره ی شفایافتگان

جلو پنجره ی فولاد، کوری به ناگهان چشم باز کرد. یک آن از جاش برمی خیزد و گیج همه جا را نگاه می کند. آهویی ست صدای تیر شنیده، صدای دریدن هوای دشت. ماتش برده. صداها با آنچه می بیند می خواند؟ انگار می خواند. بعد فریاد می زند. مردم بر سرش می ریزند. خادمان دوره اش می کنند و می برندش به اداره ی شفایافتگان. این جا «شفا» اداره دارد. دفتر و دستک دارد.

 

+ سلطان طوس - مرتضا کربلایی لو

فاطمه مرتضوی نیا
۳۰ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

خیالی

حرم انگار همیشه هوای نم زده دارد. و اشیا شُسته اند. شاید چون اشیای این جا نه سه بعدی که چهار بعدی اند. یک بعدشان رضاست. و امام در ارکان همه شان نشسته. در نهانِ همه شان می لرزد. والا این همه خیالی نمی زدند. یک چیزی در ژرفاشان همچون نبض می زند.

 

+ سلطان طوس - مرتضا کربلایی لو

فاطمه مرتضوی نیا
۲۹ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

بارگاهِ رضوی

بارگاه رضوی برای اقلیم خشک ایران، خیالی است تَر. همه چیز دارد. رنگ دارد. صدا دارد. بو دارد. مزه دارد. و بسودنی ها. همه آمیخته به رأفت. رأفت موج می زند در هوای روان از این رواق به آن رواق. مثل خود خادمان که با چوب پَر می روند، می ایستند، می روند. و چراغ پره هایی که آن بالا دور چلچراغ ها طواف می زنند.

 

+ سلطان طوس - مرتضا کربلایی لو

فاطمه مرتضوی نیا
۲۸ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۴۷

باغِ خراسان

در خراسان باغی هست، به جبرانِ خشکی و خشنی زمین آن جا. یک باغِ باغ با درخت های تنه مرمر و شاخه های آینه آینه. که سرهای شاخه ها در آسمان به هم رسیده. آینه در دلِ آینه رفته و نورها را شکانده. درخت های آهن اند نه روییده در جنگل شمال، که در طوس. سایه پسندند و سرِ شاخه هاشان به هم جوش می خورد. شاخه می جهانند تا با دیگران، با شاخه های درخت همسایه، جوش بخورند. و بس که سفت اند چوب شان آهن است. بلکه مرمر. تنه های درختان باغ استوانه نیست. چهارگوش است. چنان که بر هر بَرش یک یا چندتایی زائر می توانند بنشینند یا ایستاده تکیه بدهند. تنها خدا می داند که آن آینه های برگ برگ چندین بار یک لاخِ نور را باز می تابانند. از چهره ی هم دیگر می گیرند و دوباره می پاشند به همو. یا دیگری. فقط خدا می داند که خود نورآشناست. که خود فروغان فروغ است.

 

+ سلطان طوس - مرتضا کربلایی لو

فاطمه مرتضوی نیا
۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

منتظرِ واقعی

«یه منتظر واقعی به مردن فکر نمی کنه، اصلاً کسی که منتظره تا رخ محبوبش رو نبینه نمی میره!»

 

+ مثل شیشه مثل سفال - نرگس فرجاد امین

فاطمه مرتضوی نیا
۱۶ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

آداب

آقا سید گفت: «هر کار خوبی توی این دنیا آداب داره دختر من؛ عاشقی آداب داره، همون طوری که نماز خوندن آداب داره... منتظر بودن هم آداب داره! اصلاً مؤمن مؤدبه، یعنی ادب هر چیزی رو رعایت می کنه.»

مکثی کرد و بعد ادامه داد: «کسی که توی انتظارش صبور نباشه، عاقبت میفته توی چاه ویل جدایی و دستش از محبوبش کوتاه می شه... حضرت موسی (علیه السلام) به قومش گفت که سی شب می ره به میقات؛ سی شبش شد چهل شب، قومش عهد و پیمانشون رو فراموش کردن و رفتن دنبال سامری... درسته که توی اون ده روز و ده شب دستشون به پیامبرشون نمی رسید و ازش بی خبر بودن، اما اگر صبر می کردن بالاخره فرجی می شد، خیلی زودتر از اون که فکرش رو می کردن.»

 

+ مثل شیشه مثل سفال - نرگس فرجاد امین

فاطمه مرتضوی نیا
۱۵ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

سقوط و صعود

آقا سید گفته بود: «آدم وقتی از نوک قله خودش رو پرت کنه پایین یه لحظه طول می کشه تا سقوط کنه کف دره، اما وقتی بخواد تمام این راه رو دوباره از کف دره تا نوک قله بره شاید چند سال طول بکشه... پس دست بجنبون دختر من؛ از کوچیک ترین خوبی ها غافل نشو.»

 

+ مثل شیشه مثل سفال - نرگس فرجاد امین

فاطمه مرتضوی نیا
۱۴ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

من گُم شدم

«من گُم شدم حاج آقا...!»

آقا سید با طمأنینه جواب داد: «حالا دیگه نه دختر من؛ بالاخره راه رو پیدا کردی!»

و نشست روی صندلی پشت دخل و ادامه داد: «عرض کنم خدمت شما که... وقتی بچه بودی حتماً قصه نمکی رو شنیدی؛ همون که شش درو بست و یه درو نبست.»

با تعجب آقا سید را نگاه کرد. پری سیما بارها این قصه را برایش تعریف کرده بود، اما حالا ربط آن را به شرایط خودش نمی فهمید! «داستان همه ما آدما همینه دختر من؛ کافیه یه درو باز بذاریم؛ حتی اگه شش تا در دیگه رو بسته باشیم اون یه در باز کافیه تا دیو وارد خونه دلمون بشه... اولین گناه راه رو باز می کنه برای گناه های بعدی.»

مکثی کرد. بعد ادامه داد: «کینه قلب رو سیاه می کنه دختر من، فکر رو از کار میندازه... اون موقع است که همه فکر و قلبت متوجه انتقام می شه؛ و دلی که نتونه ببخشه تاریک می شه... توی تاریکی هم اولین اتفاقی که میفته اینه که آدم راه رو گم می کنه...»

 

+ مثل شیشه مثل سفال - نرگس فرجاد امین

فاطمه مرتضوی نیا
۱۳ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

تب و تابِ ملاقات

مهران همان وقتی که او را آن طور از خود بیخود و مدهوش پیدا کرده بود، خودش تا آخر داستان را خوانده بود. وقتی دید رفیقش کمی آرام شده شروع کرد به صحبت: «آقا سید همیشه می گه اگر دیدن فی نفسه موضوعیت داشت، شمر هم امام حسین (علیه السلام) رو می دید، اما عاقبت چه کار کرد؟ نشست روی سینه مبارک و سر از تن امام زمانش جدا کرد. اما اویس قرن با همه شیفتگی و بی قراری اش تا آخر عمرِ حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) نتونست ایشون رو ببینه، ولی وقتی دندون مبارک حضرت توی جنگ احد شکسته شد، اویس هم دندون درد گرفت.»

مهران که نگاه چشم های سرخش را دوخته بود بهش، آهسته گفت: «می دونم...، اما آدم عاشق بی تاب ملاقاته...»

 

+ مثل شیشه مثل سفال - نرگس فرجاد امین

فاطمه مرتضوی نیا
۱۲ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

روضه حضرت عباس علیه السلام

دلش می خواست همین حالا برگردد به شانزده سال قبل، به همان شبی که برای اولین بار وارد حرم امام حسین (علیه السلام) شده بود... لحظه به لحظه اش را به خاطر سپرده بود: پدر مطهره را در آغوش گرفته بود و ایستاده بود کنار ضریح، مادر هم سرش را چسبانده بود به ضریح... و خودش مبهوت ایستاده بود و حالش عجیب بود. احساس می کرد توی بهشت است. بعدها فهمیده بود که واقعاً توی بهشت بوده... همان موقع بود که حس کرد یک نفر کنارش ایستاده؛ حضورش آن قدر ابهت داشت که او ناخودآگاه شروع کرده بود به لرزیدن، و بالاخره جرئت کرده بود سر برگرداند به طرفش... چیزی که می دید شبیه خواب و رؤیا بود. مرد آن قدر بلندقد بود که او گردنش را تا جایی که می توانست عقب داده بود، بلکه بتواند صورت ماهش را ببیند... توی همان عالم بچگی حتی تصورش را هم نمی کرد که کسی بتواند هم زمان این طور زیبا و باابهت باشد... مرد بهش لبخند می زد و او آرزو می کرد کاش این لحظه هیچ وقت تمام نشود... بعد آن مرد مشک آبش را گرفته بود به سمت او، و او هم با دست های لرزان سر مشک را گرفته بود و انگار که هزار سال تشنگی کشیده باشد آب گوارای مشک را بلعیده بود... و ناگهان چشمش افتاده بود به دست های مرد... دست هایی که از بازو قطع شده بود و خون تازه ازشان می جوشید... دلش از جا کنده شده بود و داد زده بود، و به محض اینکه داد زده بود دیگر او را ندیده بود... توی تمام این سال ها این راز را برای خودش نگه داشته بود؛ حتی به پدر و مادر که کلی پاپی اش شده بودند چیزی نگفته بود... و فقط خودش می دانست چرا نوحه هایی که برای حضرت عباس (علیه السلام) می خواند با روضه های دیگران فرق دارد. رفقایش همیشه می گفتند: «تو یه جور دیگه روضه حضرت عباس (علیه السلام) می خونی...»

 

+ مثل شیشه مثل سفال - نرگس فرجاد امین

فاطمه مرتضوی نیا