کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

۱۱ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

مؤدب بودن در زمانِ غیبت

«نمی دانم اگر من به جای شیخ حسین بودم، در آن لحظه رؤیایی چه می کردم. شاید اگر من به جای او بودم تا آخر عمرم هم نمی فهمیدم چقدر خوشبخت بوده ام که «ایشان» را دیده ام. اما چند بار دیگر که این داستان را خواندم هر بار بیشتر از دفعه قبل ترسیدم! بله من ترسیده ام. آقای مهدوی؛ من تا قبل از این خیلی دلم می خواست «ایشان» را ببینم، اما حالا از آن لحظه ای می ترسم که «ایشان» را ببینم و نشناسم، من از آن لحظه ای می ترسم که «ایشان» را ببینم و نه تنها نشناسم که به حضورشان بی ادبی هم بکنم!»
سعی کرد فکرش را ببرد جای دیگری؛ به بردیا فکر کرد و به حرف هایی که بینشان رد و بدل شده بود. خدا را شکر می کرد که توانسته جواب درستی به دغدغه مقدس شاگردش بدهد: «آقا بردیا، دلشوره ای که داری خیلی مقدسه. خود من تا حالا این طوری به ماجرا نگاه نکرده بودم، اما می دونی مسئله اصلی چیه؟ حقیقت اینه که ما باور نداریم امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) به حال هر لحظه مون اشراف دارن. تو درست می گی؛ خیلی بده که آدم در محضر بزرگ ترش بی ادبی کنه، اما مگه گناه غیر از بی ادبیه؟! حضور و غیبت امام برای ماست وگرنه که ایشون هر لحظه در حضورن، پس فرقی نداره که ما ایشون رو ببینیم یا نه، وقی گناه می کنیم یعنی داریم گستاخانه به حضرت می گیم: به شما ربطی نداره!»

و توی دلش از حرف خودش لرزیده بود. و بعد بردیا نتیجه گیری کرده بود: «پس مؤدب بودن رو باید توی زمان غیبت تمرین کنیم تا موقع حضور بتونیم مؤدب بمونیم.»

حرف شاگردش را مدام با خودش تکرار می کرد و حظ می برد. نتیجه کارش دلچسب تر از آن بود که فکرش را می کرد.

 

+ مثل شیشه مثل سفال - نرگس فرجاد امین

فاطمه مرتضوی نیا
۱۰ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

مثل شیشه مثل سفال

«انتظار، سخت ترین امتحانیه که خداوند توی این دنیا از بنده هاش می گیره.»

قاشق را توی کاسه آش رها کرده بود و نگاه کرده بود به فاصله بین چشم های استادش. آقا سید که گره میان ابروهایش پر رنگ شده بود، ادامه داد: «فرمودن که توی این امتحان بعضی ها می شکنن مثل شکستن شیشه، می شه دوباره ذوبشون کرد و شکلشون داد، درست مثل روز اول؛ اما بعضی می شکنن مثل شکستن سفال! دیگه هرگز مثل روز اولشون نمی شن...»

و او احساس کرده بود توی دلش می لرزد. آقا سید چند لحظه سکوت کرده بود و بعد حرفش را این طور تمام کرده بود: «حواست باشه پسر من؛ عاشقی که منتظر بودن رو بلد نباشه، عشقش به فنا می ره!»

و او از بین محاسن جوگندمی استادش لبخندی کم رنگ را تشخیص داده بود.

 

+ مثل شیشه مثل سفال - نرگس فرجاد امین

فاطمه مرتضوی نیا
۰۹ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

محبوبِ اصیلِ اصلی

«اون چیزی که به محبت آدم اصالت می ده، جنس محبوب آدمه. اگر محبوب اصیلِ اصلی تو رو به حریمش راه داد، خودش یادت می ده که محبت چه کسایی رو تو دلت راه بدی. اصلاً خدا خودش بهترین وکیل بنده هاشه؛ اگر بهش وکالت بدی راهنمایی ت می کنه از کدوم مسیر بری تا زودتر برسی به مقصد. و چه مسیری نزدیک تر و بهتر از مسیر محبت؟»

او که به گنبد فیروزه ای مسجد نگاه می کرد حس کرد توی دلش خالی می شود. آقا سید ادامه داد: «باید از روی پل مجاز رد بشی تا برسی به واحدی حقیقت. عشق مجازی آدم رو شراب می کنه، عشق حقیقی سرکه؛ مزاج شراب گرمه، به خاطر همینه که وقتی عاشق شدی داغ می کنی! اما تا شراب نشی که سرکه نمی شی پسر من!»

نگاهش را از مناره هایی که مثل ماه از خودشان نور پراکنده می کردند گرفت و به صورت آقا سید نگاه کرد؛ چشم ها و همه صورت استادش می درخشید. «و اینو بدون، اگر وقت وصال برسه هیچ حجابی نمی تونه بین تو و محبوبت فاصله بندازه، چون اصلاً بین عاشق و معشوقی که مال هم هستن حجابی وجود نداره...»

 

+ مثل شیشه مثل سفال - نرگس فرجاد امین

فاطمه مرتضوی نیا
۰۸ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۲۴

دلبستگی

پرسید: «حاج آقا، دلبستگی ها چطور ما رو از امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) دور می کنه؟ یعنی ممکنه یه دلبستگی باعث شه آدم از امامش دور بشه؟»

و با سرعت رویش را از استادش برگرداند؛ می ترسید چشم ها دستش را رو کنند. آقا سید با لحن آرام و پر طنینش شروع کرد به صحبت: «بستگی داره که دلبستگی آدم از چه جنسی باشه پسر من! به فرض اگر شما دلبسته یاقوت و زمرد باشی و بنده دلبسته نخودچی و کشمش، دو قدم هم با هم نمی تونیم راه بریم؛ راهمون همون اول کار از هم جدا می شه.» بعد مکثی کرد و نفسی عمیق کشید. پرسید: «حالا شما به من بگو فکر می کنی شباهت حضرت صاحب (عج الله تعالی فرجه الشریف) با یوسف نبی (علیه السلام) در چیه؟»

حنیف همان طور که سعی می کرد به ارتباط بین این سوال با سوال خودش پی ببرد، به تصویر غرق نوری که بارها با خودش تخیل کرده بود و حالا باز پیش چشم های دلش جان گرفته بود نگاه می کرد و دلش مالش می رفت. نگاهش را برد به سمت چشم های استادش و با لبخند گفت: «زیبایی...»

آقا سید هم لبخند زد: «بله پسر من! هم زیبایی هست و هم بخشندگی، اما یه شباهت مهم تر هم هست.»

بعد در حالی که ابروهایش دوباره گره خورده بود گفت: «شباهت حضرت صاحب (عج الله تعالی فرجه الشریف) با یوسف نبی (علیه السلام) توی زندانی بودنه.»

حنیف احساس کرد پنجه پر قدرتی قلبش را فشار می دهد. آقا سید ادامه داد: «شنیدی می گن دنیا زندان مومنه؟ اون کسی که عزیز مصر وجوده، توی زندان غیبته... و این عزیزِ دور از کنعان وقتی همنشین شما می شه که واقعاً حس کنی توی زندانی و این دنیا برات تنگ و کوچیکه... اصلاً مگه توی این دنیا چیزی هم وجود داره که ارزش دل بستن داشته باشه و آدم رو پابند این دیار غربت کنه؟»

 

+ مثل شیشه مثل سفال - نرگس فرجاد امین

فاطمه مرتضوی نیا
۰۷ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

شمعون

به من رو می کند و می گوید: «هوای اینجا مرا به یاد سرزمین «رُقّه» انداخت. به یاد می آوری؟ وقتی به همراه امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) به سوی صفّین می رفتیم.»

می گویم: «آری، همانجا بود که آن پیرمرد مسیحی از نسل حواریون عیسی (علیه السلام) از دیر خویش بیرون آمد و به نزد امام (علیه السلام) رسید و مسلمان شد. به یاد داری که با خود کتابی میراث از پدرانش به همراه داشت که در آن از پیامبر اسلام و جانشین و وصی او امام علی (علیه السلام) یاد شده بود. هنگامی که وی علائم امیرالمؤمنین را در کتاب دید و ایشان را شناخت، مسلمان شد و با ما همراه گشت.»

عمرو با حسرت آهی می کشد و دنباله ی کلام مرا می گیرد: «آری به خوبی به یاد دارم. نامش شمعون بود. در گرماگرم نبرد صفین و در شب لیلة الهرّیر که بلوای جنگ تا نزدیکی صبح ادامه داشت شهید شد. کاملاً در خاطرم هست که در صبح آن روز امام علی (علیه السلام) نزدیک جسد او آمد و بر وی گریست و فرمود: هر شخصی با آن که دوست می دارد خواهد بود. شمعون نیز با ما اهل بیت خواهد بود!»

 

+ تا آخرین لحظه های رفتن - سید حمید موسوی گرمارودی

فاطمه مرتضوی نیا
۰۶ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

دعای پیامبر و موی سیاه

می گوید: «این سیاه ماندن موهای من مربوط به دعای رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) است. روزی همراه با پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم) بودیم و من متوجّه شدم که ایشان تشنه اند. به سرعت رفتم و با کاسه ای آب بازگشتم. حضرت پس از این که از آن نوشیدند دست به دعا برداشته، گفتند: «خداوندا او را از جوانی اش بهره مند فرما!» پس از آن هیچ مویی از من سفید نشد و نیرو و نشاط جوانی ام سستی و کاستی نگرفت. من نیز همه ی آنچه را از این دعا نصیبم شده بود در راه دفاع از ولایت و پیشوایی خاندان رسالت به کار گرفتم.»

 

+ تا آخرین لحظه های رفتن - سید حمید موسوی گرمارودی

فاطمه مرتضوی نیا
۰۵ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

نشانه های بهشت و دوزخ

روزی در مسجد مدینه در نزد آن فرستاده ی گرامی خدا نشسته بودم. سال آخر عمر شریف حضرت بود. مکّه فتح شده بود و دیگر کفر و شرک در جزیرة العرب جایگاهی نداشت. همه ی قبایل گروه گروه آمده و اسلام را پذیرفته بودند. ابوسفیان و دیگر مشرکان قریش نیز از روی اجبار اظهار مسلمانی می کردند گرچه بیشترشان تنها از ترس کشته شدن این سخن را بر زبان می آوردند و در دل ایمانی نداشتند. ابوسفیان و فرزندش معاویه نیز به نزد پیامبر آمده و در مدینه حضور داشتند. آن روز در مسجد، بدون این که من سؤالی پرسیده باشم پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «آیا دوست داری که «نشانه های بهشت» را که مانند دیگر مردم است و در این بازارها رفت و آمد می کند به تو نشان بدهم؟»

من با اشتیاق گفتم: «آری، جانم فدای شما باد ای فرستاده ی گرامی خداوند.»

هنوز چند دقیقه ای از گفتار حضرت نگذشته بود که امام امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) وارد مسجد شدند. پیش آمده، سلام کردند و در گوشه ای نشستند. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در حالی که ایشان را به من نشان می داد فرمود: «ای عمرو، او و پیروانش نشانه های بهشتند. حالا می خواهی «نشانه های دوزخ» را نیز که مانند دیگر مردم است و همانند آنان در این بازارها رفت و آمد می کند به تو معرفی نمایم؟»

این بار کنجکاوی من بیشتر شده بود. چون فضایل امام علی (علیه السلام) را همه می شناختند ولی دانستن نشانه ی دوزخ کار آسانی نبود. به همین خاطر گفتم: «آری، می خواهم او را بشناسم ای پیامبر خدا!»

زمان زیادی نگذشت که معاویه وارد مسجد شد و در گوشه ای نشست. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در حالی که او را به من نشان می داد فرمود: «این شخص و پیروانش نشانه ی دوزخند.»

 

+ تا آخرین لحظه های رفتن - سید حمید موسوی گرمارودی

فاطمه مرتضوی نیا
۰۴ مرداد ۹۹ ، ۰۴:۰۹

فردوس

«آیا حاضری هیچ جایی را بر بهشت ترجیح دهی؟! نه آن که فکر کنی آن خانه های گلی یا نخلستان های اطراف شهر که گاه گاه تک نخلی از آن ها در میان خانه های شهر جا مانده بود با خانه ها و باغ های جای دیگر تفاوتی داشت؛ نه، بلکه وجود گرامی آخرین فرستاده و خاندان پاک او چنان فضای آن محیط را از نور معنویّت و عطر خدا آکنده می ساخت که کافی بود تنها اندکی چشم و مشام انسانیّت خویش را حفظ کرده باشی تا آن را ببینی و استشمام کنی. برای همین من آنجا را بهشت نامیدم. آیا جایی که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)، امیرمؤمنان، بانوی بانوان جهان و سرور و آقای جوانان بهشت در آن زندگی کنند بهشت نیست؟ آری، مسجدی که محل آمد و رفت فرشتگان مقرّب باشد و خانه ای که آیات وحی در آن نازل شود همان فردوس خداست.»

 

+ تا آخرین لحظه های رفتن - سید حمید موسوی گرمارودی

فاطمه مرتضوی نیا
۰۳ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۵۹

همه شیعه میشوند!

می گفت: «دنیا تشنۀ فرهنگ علی بن ابیطالب (علیه السلام) و فرزندانش است. مشکل از ماست. اگر ما بتوانیم شیعه را خوب به دنیا معرفی کنیم همه شیعه می شوند.»

 

+ من ادواردو نیستم - گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

فاطمه مرتضوی نیا
۰۲ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۵۸

شیعه تک است!

می گفت: «شیعه تک است. دومی ندارد. چیزی را دارد که هیچ دینی توی دنیا ندارد. شیعه ولایت اهل بیت (علیهم السلام) را دارد. ولایت علی بن ابیطالب (علیه السلام) و حسین بن علی (علیه السلام) را دارد. ولایت امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) را دارد.»

 

+ من ادواردو نیستم - گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

فاطمه مرتضوی نیا