کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۶۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انتشارات کتاب جمکران» ثبت شده است

۰۶ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۳۲

بقیعِ بی بُقعه

کبوترها نذری خوارند و گندم ها نذر شادی دل ها. مشت مشت گندم است و پَر پرنده ها و خاک بی خار و بقیع بی بقعه.

 

+ ماهی ها پرواز می کنند - مریم بصیری

فاطمه مرتضوی نیا
۰۵ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۲۸

جاروکشِ مسجد

ننه ترلان از جایش بلند می شود و کمی بعد صدایش هم بلند می شود. «خب بذار جارو کنم! چی ازت کم می یاد؟»

تا صدای زنی عرب همراه با صدای پیرزن در سرت بپیچد، نمی فهمی چطور نمازت را تمام کنی. سر که می چرخانی یکی از زنان نظافت چی را می بینی که با جاروی دسته بلندش از ننه ترلان دور می شود و او دوباره بغض کرده است. زنی جنوبی با لهجۀ عربی می گوید به مادرت حالی کنی نمی تواند آن جا را جارو بزند. «شب و روز، تو خواب و بیداری هی به خودم گفتم می یام این جا اِل می کنم، بِل می کنم؛ اینا که نمی ذارن دست به چیزی بزنم.»

«آخه شما مگه جاروکشین؟ چکارشون دارین؟»

«پس چی که جاروکشم. من جاروکش مسجد و امام زادۀ برگ جهانم. پیشنماز می گفت جارو کشیدن مسجد خیلی ثواب داره، حالا مسجد پیغمبرم هم صد برابر بیش تر. نذر کردم پام که به این جا رسید از اول تا آخر حرم رو جارو بزنم. حالا چطور نذرمو ادا کنم؟»

بعد سعی می کند آشغالی چیزی از زمین پیدا کند و با گُل های چادرش زمین و ستونی را که به آن تکیه داده است، پاک کند. نمی دانی چرا آن قدر دنیای شما با هم فرق دارد. چرا کارهایی که او می کند و حرف هایی که می زند این همه برایت عجیب است، همان طور که لابد کارهای تو برای او غریب است.

 

+ ماهی ها پرواز می کنند - مریم بصیری

فاطمه مرتضوی نیا
۰۳ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۰۰

پرهیزکارتر و باتقواتر

گفت: «شما پیروان من، هرچه پرهیزکارتر و باتقواتر باشید، نزدیکی من به شما بیشتر است.»

 

+ سرود سرخ انار - الهه بهشتی

فاطمه مرتضوی نیا
۰۲ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۰۰

امامِ حاضر

گفتم: «شیعه ای؟»

گفت: «هستم.»

گفتم: «حاجت بزرگی داشتم از امام غایبمان، تمام شب صدایش کردم... امّا نیامد.»

بغض گلویم را گرفت. با صدای پرطنین گفت: «اگر او را بشناسی می دانی که هیچ حاجت خواهی نیست از دل او را طلب کند و او نیاید.»

با دو دست بر سر زدم و نالیدم: «راست گفتی. خاک بر سرم که بی لیاقتم. دل به چه چیزها سپردم و از سرورم غافل شدم.»

جلو آمد و سر انگشت اشکم را پاک کرد و گفت: «امام نیستم اگر چنین ضجّه هایی را بشنوم و به فریاد نرسم. به من نگاه کن محمّد بن عیسی! گل یاسی که از من طلب کردی، فاطمه ات اکنون در آغوش مادر خفته است.»

 

+ سرود سرخ انار - الهه بهشتی

فاطمه مرتضوی نیا
۰۱ بهمن ۹۸ ، ۱۰:۵۵

پُر نور

وقتی وارد خانه شدیم، همه جا را روشن و نورباران دیدم. هرچه فانوس و گردسوز در خانه داشتیم، روشن بود. گفتم: «این همه چراغ را برای چه روشن کرده ای؟»

و از سؤال خودم پشیمان شدم. شاید از تنهایی ترسیده است. امّا رئوف چادر و روبنده اش را برداشت، تبسمی کرد و گفت: «می دانستم که امشب دعاهایت طولانی تر و استغاثه ات بیشتر است، خانه را پر از نور کردم تا اشتیاقت برای نمازشب و دعا بیشتر شود.»

 

+ سرود سرخ انار - الهه بهشتی

فاطمه مرتضوی نیا
۲۶ آذر ۹۸ ، ۱۰:۰۰

فرات

فرات است دیگر! بودنش غرق شدن پسرها را دارد و نبودنش، یعنی نبود زندگی!

 

+ بچه های فرات - لیلا قربانی

فاطمه مرتضوی نیا
۲۵ آذر ۹۸ ، ۰۶:۰۰

گریۀ مرد

چشم هایش از اشک پر شد. سرش را پایین انداخت و با گوشۀ آستینش اشک هایش را پاک کرد. مرد که نباید گریه کند؛ این لازمۀ مرد شدن بود. در دلش گفت چه کسی گفته مرد گریه نمی کند؟! حتماً تمام آن مردهایی که این حرف را می زنند، خودشان یک وقتی در گوشه ای دنج که دلشان گرفته، آرام اشک ریخته اند. اصلاً چرا برای مرد بودن، باید از قلبش بگذرد.

 

+ بچه های فرات - لیلا قربانی

فاطمه مرتضوی نیا