دیگر خسته شده بودم. آمدم و نشستم روبه رویش. گفتم: «یادت می آید که می گفتی روزی از جنگ برمی گشتیم، هنوز عرق تنمان خشک نشده بود، پیروز شده بودیم و غنائم زیادی به چنگمان افتاده بود؟ می گفتی آن روز جوان بودی و نمی توانستی خوشحالی بی اندازه ات را پنهان کنی. و ناگاه سلمان را دیدی که صدایت می زد. رفتی به طرفش. در چهره ی تکیده اش دقیق شدی. سلمان دست بر شانه ات گذاشت و تو خنده ات را فرو خوردی. او پرسید، «خوشحالی؟» و تو گفتی، «آره... خیلی خوشحالم.» و سلمان گفت، «پیروزی بزرگی است زهیر، اما وقتی فرزند پیامبر تو را بخواند چه می کنی؟»
این حرف ها را به یادش آوردم. چشم هایش گشاد شده بود و لب هایش می لرزید. خودش اینها را به من گفته بود؛ سال ها پیش. و گفته بود که هنوز نفهمیده منظور سلمان چیست. سرش را انداخته بود پایین. گفتم: «شاید این همان روزی باشد که سلمان گفته!»
سر بالا آورد و با حیرت نگاهم کرد. دیگر چیزی نگفتم. بلند شدم و رفتم بیرون. خودم را سبک تر حس می کردم.
+ فراموشان - داوود غفارزادگان