حکومتِ قلب ها
احمق است آن که می پندارد که از شمشیر باید ترسید... حکومتِ شمشیر را می توان برابر سپر گرفت و شمشیر بران تر آورد، اما... حکم قلب را هیچ سپاهی یارای برابری نیست...
+ به بلندای آن ردا - سید علی شجاعی
احمق است آن که می پندارد که از شمشیر باید ترسید... حکومتِ شمشیر را می توان برابر سپر گرفت و شمشیر بران تر آورد، اما... حکم قلب را هیچ سپاهی یارای برابری نیست...
+ به بلندای آن ردا - سید علی شجاعی
«خواندم اش که امارتش بدهم؛ تو کی شنیدی از من که بخواهم اش تا مرو را قتلگاهش کنم؟»
اشک های غادیه باز تند بر گونه هایش می ریزد: «او را چه حاجت به امارت و سیادتی که تو بدهی اش؟ خواندی اش چون تو محتاجش بودی! چون همه راه ها را بسته می دیدی... چون روزی نبود که خبر قیامی نرسد و شبی نبود که آسوده سر بر بالین...»
«... غادیه!»
دست از طشت می کشم و با کنار ردایم خشک می کنم و خودم را بر تخت تا کنار صورتش بالا می کشم: «چرا بیچارگی هامان را شماره می کنی غادیه؟»
+ به بلندای آن ردا - سید علی شجاعی
ابوالحسن می گوید: «حدیث کرد مرا پدرم موسی کاظم از پدرش جعفر صادق از پدرش محمدباقر از پدرش علی زین العابدین از پدرش حسین – شهید کربلا – از پدرش علی بن ابی طالب که گفت: «عزیزم و نور چشمانم، رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «جبرئیل حدیث کرد مرا و گفت شنیدم پروردگار – سبحانه و تعالی – می فرماید کلمه "لا اله الّا الله" دژ و قلعه من است. هر کس که آن را بگوید، به قلعه من وارد شده است و آنکه به قلعه من وارد شود، از عذاب من ایمن و آسوده است.»
می بینم که ابوزرعه و محمّد بن اسلم و چندین صد نفر این حدیث را یادداشت می کنند. همه گمان می کنند که حرف های ابوالحسن تمام شده و چهره اش در پس پرده کجاوه پنهان خواهد شد؛ ولی ابوالحسن ادامه می دهد: امّا گفتن لا اله الّا الله شرایطی دارد. قبول ولایت و سرپرستی من که امام معصوم و فرزند رسول خدا هستم، مهم ترین شرط آن است.»
+ سفرنامه ای که گم شد - فریبا کلهر
«دوستدار آل محمّد و خاندان پیامبر باش؛ اگرچه گناهکار باشی؛ و دوست بدار دوستداران آنها را، هر چند گناهکار باشند.»
+ سفرنامه ای که گم شد - فریبا کلهر
«محبّت به مردم و اظهار دوستی به ایشان، نیمی از عقل است.»
+ سفرنامه ای که گم شد - فریبا کلهر
می گویم: «باور کنم که ابوالحسن رضا زبان گنجشک را می فهمد؟»
سلیمان می گوید: «خب، باور نکن! اینکه چیزی از ارزش و مقام ابوالحسن کم و یا زیاد نمی کند.»
+ سفرنامه ای که گم شد - فریبا کلهر
«یادم می آید زمانی پدر ابوالحسن به هارون الرّشید گفته بود: شما بر جسم ها حکومت می کنید؛ ولی ما بر قلب ها حکم می رانیم.»
+ سفرنامه ای که گم شد - فریبا کلهر
نماز که تمام می شود، برای ابوالحسن سفره ای پهن می کنند. سفره بزرگ است و بیشتر از ده-یازده نفر می توانند دور آن بنشینند. ابوالحسن می نشیند. یاران و غلامان و بزرگان هم بر سر سفره می نشینند. با نشستن غلامان، جای بقیه تنگ می شود. احمد بن عمر به ابوالحسن می گوید: «فدایت شوم! کاش برای این غلامان سفره ای جداگانه انداخته می شد!»
ابوالحسن رضا بی معطّلی جواب می دهد: «پروردگار ما یکی است. پدر و مادر ما هم یکی است و پاداش هم به کردار است.»
+ سفرنامه ای که گم شد - فریبا کلهر
«تعجّب می کنید اگر بگویم علی بن موسی الرّضا با هر کس با زبان خودش حرف می زند؛ با یهودی و مسیحی رومی و یونانی...!»
می پرسم: «او چطور این همه زبان را یاد گرفته است؟»
والی می گوید یکی از یاران علی بن موسی الرّضا که اسمش ابوالصّلت است، همین سؤال را از او پرسیده و او جواب داده است: «من حجّت خدا بر بندگان او هستم؛ و خداوند هیچ حجّتی را بر قومی برنمی انگیزد، مگر اینکه زبان آنان را می داند و لغاتشان را می فهمد؛ و مگر امیرالمؤمنین علی علیه السلام نفرمود: « به ما نیروی داوری و سخن قاطع داده شده است (أوتینا فَصل الخطاب)؟ پس آیا این نیرو، به جز معرفت به هر لغت، چیز دیگری است؟!»
+ سفرنامه ای که گم شد - فریبا کلهر
امام رضا (علیه السلام) به سلیمان بن جعفر الحمیری که می پرسد آیا زمین از حجت خدا خالی می ماند؟ می فرماید: «اگر زمین [به اندازه] یک چشم بر هم زدن از حجت خالی بماند، ساکنانش را در خود می بلعد.»
+ 7 ج ن - امید کوره چی