کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۸۳ مطلب با موضوع «امام رضا علیه السلام» ثبت شده است

۳۱ فروردين ۹۸ ، ۰۷:۱۳

اهلِ مشهد

ننه آغا را، ملک در سالن شفاخانه دید که نشسته است با چادری گُل گُلی. او را نگاه کرد. ملک هاج و واج پرسید: "مگر شما با پسرت نرفتی مادرجان؟" 

"نه مادرجان. او با رفیقش رفت." 

"اما یک زن چادری با او بود." 

ننه آغا باز خندید. "چادر ما رو سرش کرد تا دستِ قزاق ها نیفته مادر. با همو پاهاش که شما دیدی؟" 

ملک از خنده یِ ننه آغا و دندان های سالمش خندید. "میام منزلتون و پسرتون رو معاینه می کنم." 

"برات می رُم حرم و دعا می کنم سفید بخت بشی." 

ملک در شناخت این آدمیان تازه کر و گیج بود. "پس چرا خودت برگشتی؟ این چادر رو از کجا آوردی؟" 

"تویِ شهر، چو انداختن که می خوان از سر زنها چادر بردارند. ما با خودمان دو تا چادر برمی داریم." ملک خوب خندید. از این حال چقدر کم داشت. اهل مشهد! مُشک و عنبرند.


+ پاریس، پاریس - سعید تشکری

فاطمه مرتضوی نیا
۳۰ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۴۴

دردِ مردونه

تمام کفِ پا از تاول پُر بود. تاول ها، به حُباب می مانست. دوا گلی ها را رویِ کف پاها سراند. سوزش ... سوزش ... گردِ پنی سیلین را با پنبه به زخم کشید. "می تونستم آروم تر، رویِ زخم هاتون مرهم بذارم. اما دیدم درد مردونه ... سوزِ مردونه می خواد." مهیار از حرفهایِ ملک حَض کرد.


+ پاریس، پاریس - سعید تشکری

فاطمه مرتضوی نیا
۲۹ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۵۰

خواه شاه... خواه گدا!

صدای احمد بهار را، مهیار خوب از زیر کفش کنی می شنید. وقت شکار شاه قلدر ... قزاقِ سواد کوهی است. بیا ... قزاق اینجا خراسان است. بیا قزاق اینجا خانه یِ سلطان است. بیا قزاق ... اینجا از هر جایی که به شکار رفته ای اَهل تر است. شکارگاه گرگان و خانه ی امن کبوتران است. بیا! شاه آمد. صدای چکمه هایش را مهیار شنید. اما نمی دید. فقط حواسش به دوربین عکاسی بود. تا عکس بیندازد. "اعلی حضرت ... با چکمه هایتان نمی شه به پابوس حضرت بروید." مهیار فقط می شنید. شاه بدون چکمه می شود. "تَصدقتان کسی جز شما و سلطان خراسان در حرم نیست، قُرُق است." فقط حرفهایِ احمد بهار را می شنید. سکوت. سکوت. چکمه ها، رویِ پیشخوان کفشدار! مهیار خندید. شاه بی صدا، بی چکمه رفت. حالا فقط شکار بود. مهیار عکس را انداخت. احمد بهار و مهیار رفتند و کفش کنی خالی ماند. رییس تأمینات نبود. رییس شهربانی نبود. رییس قشون نبود. والی یِ تازه نبود. همه جا، قُرقِ حضورِ شاه بود. که راپورت صفحه اوّل روزنامه یِ بهار رسید. از چکمه هایِ رضا شاه روی کفش کن حرم مطهر چه کسی عکس گرفته که شاه مُلتَفِت نشده. و حالا عکس را همه می دیدند. پایِ عکس نوشته شده بود... "همه در بارگاه رضا باید به ادب بروند. خواه شاه ... خواه گدا!"


+ پاریس، پاریس - سعید تشکری

فاطمه مرتضوی نیا
۲۸ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۱۲

خواب

خواب خدا خواسته، بیداری دارد آقا جان. اما وقتی خودت را به خواب بزنی، کسی نمی تواند بیدارت کند.


+ پاریس، پاریس - سعید تشکری

فاطمه مرتضوی نیا
۲۷ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۱۰

شعر برای شاهِ ایران

سرداری و بیات به او گفته بودند اگر در هزاره ی فردوسی برای شاه ایران شعر بگوید؛ به خانه ی خدا می رود و گرنه بر می گردد به محبس. اگر پایش می لغزید. اگر دلش را به سنگِ سخت می داد و می شد یکی از بادمجان های دور قاب... با خود می گفت و می رفت. مگه این راه سخت را هزار بار ... هزار کرور آدم مثل او نرفته بودند. یک بار شعر بگو؛ هزار بار در خانه ی خدا طواف کن. مگر شعر صنعت نیست؛ مردِ صنعت کار کهن! صنعت شعر، کار اوست. مگر سنگ تراش سنگ را نمی تراشد. یکی می شود سَنگ و ستون حَرم. بقیه سنگِ لَحد و سنگ مَوال و سنگِ سقفِ خانه یِ اغنیا. نمی شود مگر؟ سنگِ خانه یِ شاهان را چه کسی می تراشید؟ چه کسی از سنگ تراش می پرسد چرا برای ستمکار سنگ تراشیدی؟ مَگر و هزار مَگر و اگر و چون و زیرا.


+ پاریس، پاریس - سعید تشکری

فاطمه مرتضوی نیا
۲۶ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۳۱

قزاق

روزها، حکم سرداری بود و شب ها حکمِ اصغر قزاق. این بار لباس قزاقی کار سازتر بود. دوسیه برای مردم می دوزند. داغ و درفش و موش و گربه بازی و واق واقِ سگ و پاچه گیری و سر دیفال، مثل شغال روی دو پا می نشست و پَروار می شد. تا خبر رسید. مثل برق و باد. مثل اَلو. تو باغ استانداری باید قزاق ها، مواجب بگیرها و هر چی بود و نبود با زنان شان، سر برهنه بروند. قصابِ قزاق، غیض کرد و زن و بچه شو فرستاد به جایی که دست گرگ نرسه. خودش افتاد به تویِ چاه شغاد! در هولی شَم، تخته کوب کردند. اصغر دله شد اصغر بیچاره و زوزه کشیده بود، دال شد. دال بود، قاق شد. قاق بود .. بره شد. بره بود؛ سگ شد. سگ بود، شغال شد. روباه شد؛ تا لب حوض سرشو بریدند. سرداری حالا جای اصغر دله؛ غلام پشمی رو گذاشت جاش عمو جان. اصغر شد ماهی. نه ماهی یِ تنگ بلور شد، ماهیِ ته حوضِ لوشِ کوهسنگی. بعد هم از ته استَخلِ کوهسنگی لای روبی کردند و انداختنش روی تخت غسالخانه و رفت به لَحَد. بی اسم و رسم مُرد. مثل یزید. مثل خولی.


+ پاریس، پاریس - سعید تشکری

فاطمه مرتضوی نیا
۱۸ فروردين ۹۸ ، ۰۷:۳۲

وحدت یکی شدن مذاهب نیست!

"وحدت، کنار گذاشتن اعتقادات یا کوتاه آمدن از اصول اعتقادی نیست. و همین طور، وحدت یکی کردن مذاهب و اعتقادات هم نیست. چراکه اگر مذاهب یکی بودند و یکی می شدند، یا اگر یکی شدن مذاهب و اعتقادات درست بود، بیعت اجباری و ماجرای کوچه و فدک و شهادت دختر رسول خدا و سقط محسن و قهر از خلفا و دفن شبانه و خانه نشینی امیرالمؤمنین علی، علیه السلام، و دیگر ماجراها اتفاق نمی افتاد. از اینجا می شود دریافت که گذشتگان ما و ائمه ما بر اصول خود اصرار و پافشاری می کردند و به قیمت جان خود نیز از آن ها کوتاه نیامدند. پس وحدت، یکی شدن مذاهب نیست. منظور آن نیست که من یا شما از اعتقادات خود دست برداریم، بلکه باید در تاریخ صدر اسلام جست و جو و تحقیق کنیم و اصول حقیقی را که رسول خدا و قرآن از آن ها یاد کرده اند، پیدا کنیم و بر سر آن ها همراه و همفکر باشیم."


+ اقیانوس مشرق - مجید پورولی کلشتری

فاطمه مرتضوی نیا
۱۷ فروردين ۹۸ ، ۰۷:۲۶

امامِ معصوم

"علی بن موسی الرضا را باید دید. او امام است و امام به گفتن نمی آید. نه واژه کمک می کند و نه زبان یاری. عقل هم در این بساط، بازیچه است. از من بشنو و باور دار که امام معصوم به تعریف درنمی آید. امام معصوم را باید دید، باید تماشا کرد."


+ اقیانوس مشرق - مجید پورولی کلشتری

فاطمه مرتضوی نیا
۱۶ فروردين ۹۸ ، ۰۸:۱۵

عاشق

عمران: "هرگز زنی ندیدی که عاشقش شوی؟ زنی که حاضر شود در کومه ات با تو زندگی کند و تو مردش باشی!" 

پیرمرد سری تکان می دهد و می خندد. "هرگز به چشم های هیچ زنی نگاه نکرده ام."


+ اقیانوس مشرق - مجید پورولی کلشتری

فاطمه مرتضوی نیا
۱۵ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۵۰

تو شیعه ای؟

"تو شیعه ای؟" 

عمران لبخند می زند. "باشم یا نباشم؟" 

"بی گمان شیعه نیستی!" 

"از کجا دانستی؟!" 

"از آنجا که در راه خراسانی و تا دیدار علی بن موسی الرضا تنها چند روز فاصله داری و میل و رغبتی در تو نیست و راهی دیگر را می طلبی. جوان، من اگر جای تو بودم و پاهای تو را داشتم و قوّت تو در جانم بود، حتی امشب نیز اینجا نمی ماندم. تمام داشته و نداشته ام را رها می کردم و راه خراسان را در پیش می گرفتم. یک بار دیدن روی حضرت می ارزد به داشتن تمام دنیا."


+ اقیانوس مشرق - مجید پورولی کلشتری

فاطمه مرتضوی نیا