قزاق
روزها، حکم سرداری بود و شب ها حکمِ اصغر قزاق. این بار لباس قزاقی کار سازتر بود. دوسیه برای مردم می دوزند. داغ و درفش و موش و گربه بازی و واق واقِ سگ و پاچه گیری و سر دیفال، مثل شغال روی دو پا می نشست و پَروار می شد. تا خبر رسید. مثل برق و باد. مثل اَلو. تو باغ استانداری باید قزاق ها، مواجب بگیرها و هر چی بود و نبود با زنان شان، سر برهنه بروند. قصابِ قزاق، غیض کرد و زن و بچه شو فرستاد به جایی که دست گرگ نرسه. خودش افتاد به تویِ چاه شغاد! در هولی شَم، تخته کوب کردند. اصغر دله شد اصغر بیچاره و زوزه کشیده بود، دال شد. دال بود، قاق شد. قاق بود .. بره شد. بره بود؛ سگ شد. سگ بود، شغال شد. روباه شد؛ تا لب حوض سرشو بریدند. سرداری حالا جای اصغر دله؛ غلام پشمی رو گذاشت جاش عمو جان. اصغر شد ماهی. نه ماهی یِ تنگ بلور شد، ماهیِ ته حوضِ لوشِ کوهسنگی. بعد هم از ته استَخلِ کوهسنگی لای روبی کردند و انداختنش روی تخت غسالخانه و رفت به لَحَد. بی اسم و رسم مُرد. مثل یزید. مثل خولی.
+ پاریس، پاریس - سعید تشکری