کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
۲۶ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۳۱

قزاق

روزها، حکم سرداری بود و شب ها حکمِ اصغر قزاق. این بار لباس قزاقی کار سازتر بود. دوسیه برای مردم می دوزند. داغ و درفش و موش و گربه بازی و واق واقِ سگ و پاچه گیری و سر دیفال، مثل شغال روی دو پا می نشست و پَروار می شد. تا خبر رسید. مثل برق و باد. مثل اَلو. تو باغ استانداری باید قزاق ها، مواجب بگیرها و هر چی بود و نبود با زنان شان، سر برهنه بروند. قصابِ قزاق، غیض کرد و زن و بچه شو فرستاد به جایی که دست گرگ نرسه. خودش افتاد به تویِ چاه شغاد! در هولی شَم، تخته کوب کردند. اصغر دله شد اصغر بیچاره و زوزه کشیده بود، دال شد. دال بود، قاق شد. قاق بود .. بره شد. بره بود؛ سگ شد. سگ بود، شغال شد. روباه شد؛ تا لب حوض سرشو بریدند. سرداری حالا جای اصغر دله؛ غلام پشمی رو گذاشت جاش عمو جان. اصغر شد ماهی. نه ماهی یِ تنگ بلور شد، ماهیِ ته حوضِ لوشِ کوهسنگی. بعد هم از ته استَخلِ کوهسنگی لای روبی کردند و انداختنش روی تخت غسالخانه و رفت به لَحَد. بی اسم و رسم مُرد. مثل یزید. مثل خولی.


+ پاریس، پاریس - سعید تشکری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی