غروبِ جمعه
غروب های جمعۀ روستا چند ده برابر جمعه های شهر دلگیر بود.
+ زن آقا - زهرا کاردانی
غروب های جمعۀ روستا چند ده برابر جمعه های شهر دلگیر بود.
+ زن آقا - زهرا کاردانی
سیدعلی از زیر چادر حائل بین مرد و زن ها، رفت آن طرف. سه ردیف چادر گلدار جلوی رویم به رکوع رفته بودند؛ هر کدام یک طرح و رنگ؛ نارنجی و صورتی و آبی و سبز. به رکوع نرسیده بودم. صبر کردم تا رکعت دوم به جماعت متصل شوم. وقتی رفتند سجده، از بین آن بیست سی جفت پا، سه جفت جوراب مشکی و خاکستری چشمک زدند.
خم شدم و مُهرم را بوسیدم.
+ زن آقا - زهرا کاردانی
بعد از نماز داشتم کفش هایم را می پوشیدم که صدایم کرد: «زن آقا، نوری خوبه؟»
«نوری؟!»
«نوری همدانی دیگه!»
آنجا همه با مراجع صمیمی بودند.
+ زن آقا - زهرا کاردانی
سید گفته بود: «لبخند خیلی مهمه!
شما وقتی نمی خندی قیافه ت شبیه طلبکارا می شه.
همیشه لبخند بزن!»
+ زن آقا - زهرا کاردانی
«اگر می خوای نداشته هات را به دست بیاری،
همیشه داشته هات را دست کم نگیر.»
+ به نام یونس - علی آرمین
«یتیم که بویی، خر زندگی لنگه؛ چه پسر باشی و چه دختر. باید کار کنی تا چرخ زندگیت بگرده.»
+ به نام یونس - علی آرمین
«وقتی از یوسف سؤال کردند خوش ترین لحظه ی زندگی ات کی بوده،
گفت زمانی که تو چاه بودم و با خدا تنها...»
+ به نام یونس - علی آرمین
یونس تمام توجهش به آمنتقی بود و سر تکان می داد.
آمنتقی ادامه داد: «آدم ها عین قندیل اند حج آقا یونس، نور دارند ولی اوستا می خواد که بتوانه نورانی شان کنه.»
یونس استکان خالی اش را در سینی گذاشت.
«وقتی خودشان نور نخواند، به زور که نیست بزرگوار.»
آمنتقی با لبخند سری تکان داد. «ها، ولی خیلی وقت ها هم اوستاها یا نابلدند و یا کم صبر.»
+ به نام یونس - علی آرمین
«روزهای ماه خدا آدم را شرمنده ی مهمان می کنه.»
+ به نام یونس - علی آرمین