اولین علی
در پناه دست ابوطالب که دور شانه ام حلقه شده به سمت خانه روانه می شوم. می گوید: «از درون بیت بگو. چه بر تو گذشت؟ چه دیدی؟ مشتاق شنیدنم.»
«آنچه بر من گذشت را نمی شود اینجا و در راه گفت. آن قدر حرف و سخن با تو دارم که روزها و هفته ها فرصت لازم است تا از لحظه به لحظه اش بگویم. آنجا که من بودم نه زمین بود و نه آسمان. گویی در قطعه ای از بهشت ساکن بودم.»
«خوشا به سعادتت.»
حلقۀ دست از شانه ام می گشاید و عبا را کنار داده صورت علی را می نگرد: «آیا برای فرزندمان نامی برگزیدی؟»
«من به حق مادری ام او را حیدر نامیدم. او شیربچۀ قریش است. اما با خود گفتم که حق نام گذاری او با توست. با پدرش.»
«حیدر! نام زیبایی ست. هم معنی نام پدرت، اسد، است. من نیز او را به همین نام می خوانم.»
می ایستم. ابوطالب نیز می ایستد. می گویم: «اما او را نامی دیگر است.»
پرسش گر چهره درهم می کشد. پاسخ می دهم: «هاتفی مرا خواند و فرمود او را علی بنام. خداوند او را با نام برتر خود می خواند.»
«علی! علی! علی! به راستی که برازندۀ اوست. پیش از این هرگز کسی چنین نامی بر فرزندش نگذاشته و علیِ ما اولین فرزند است که با چنین نامی خوانده می شود.»
«آری او اولین است.»
+ طلوع روز چهارم - فاطمه سلیمانی ازندریانی