حال و هوایی وصف ناشدنی
هواپیما توی فرودگاه نجف نشست. صدای صلوات ها بلند شد. چند نفر با صدای بلند گریه می کردند. یاد خودم افتادم که توی کوچۀ باب الجواد بی اختیار به آن گنبد طلایی خیره شده بودم و با صدای بلند گریه می کردم.
نمی دانم، شاید اگر گریه های خودم توی باب الجواد نبود، الان این گریه ها برایم غیرواقعی و مسخره بود!
حالا انگار خیلی خوب می دانستم که این آدم ها حال و هوایی دارند که فقط برای خودشان قابل فهم و وصف است، هیچ کس دیگری نمی تواند این حال را درک کند یا درباره اش اظهارنظر کند، مگر آنکه آن حال را تجربه کرده باشد.
+ جاده بهشت - مجید پورولی کلشتری