کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب نیستان» ثبت شده است

۰۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۳۲

زنانِ مشهد

"زنانِ اهلِ مشهد، همه زنان نوغانند. همه که می گویم مقصودم همه یِ آنهایی است که از جنس ننه آغایِ مرحوم ما و آن دخترک معصوم، پرستار دوست شما و خیلی هایی هستند که شما نمی شناسید شان. زنان نوغان، در شب شهادت آقا علی ابن موسی الرضا کابین و مِهر خود را به شوی هایشان بخشیدند و برای غسل و دفن مولایمان امام غریبان از محله یِ نوغان راه افتادند. مأمون راه را بر همه بسته بود. اما زنان نوغان را نتوانست جلودارشان باشد."


+ پاریس، پاریس - سعید تشکری

فاطمه مرتضوی نیا
۳۱ فروردين ۹۸ ، ۰۷:۱۳

اهلِ مشهد

ننه آغا را، ملک در سالن شفاخانه دید که نشسته است با چادری گُل گُلی. او را نگاه کرد. ملک هاج و واج پرسید: "مگر شما با پسرت نرفتی مادرجان؟" 

"نه مادرجان. او با رفیقش رفت." 

"اما یک زن چادری با او بود." 

ننه آغا باز خندید. "چادر ما رو سرش کرد تا دستِ قزاق ها نیفته مادر. با همو پاهاش که شما دیدی؟" 

ملک از خنده یِ ننه آغا و دندان های سالمش خندید. "میام منزلتون و پسرتون رو معاینه می کنم." 

"برات می رُم حرم و دعا می کنم سفید بخت بشی." 

ملک در شناخت این آدمیان تازه کر و گیج بود. "پس چرا خودت برگشتی؟ این چادر رو از کجا آوردی؟" 

"تویِ شهر، چو انداختن که می خوان از سر زنها چادر بردارند. ما با خودمان دو تا چادر برمی داریم." ملک خوب خندید. از این حال چقدر کم داشت. اهل مشهد! مُشک و عنبرند.


+ پاریس، پاریس - سعید تشکری

فاطمه مرتضوی نیا
۳۰ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۴۴

دردِ مردونه

تمام کفِ پا از تاول پُر بود. تاول ها، به حُباب می مانست. دوا گلی ها را رویِ کف پاها سراند. سوزش ... سوزش ... گردِ پنی سیلین را با پنبه به زخم کشید. "می تونستم آروم تر، رویِ زخم هاتون مرهم بذارم. اما دیدم درد مردونه ... سوزِ مردونه می خواد." مهیار از حرفهایِ ملک حَض کرد.


+ پاریس، پاریس - سعید تشکری

فاطمه مرتضوی نیا
۲۹ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۵۰

خواه شاه... خواه گدا!

صدای احمد بهار را، مهیار خوب از زیر کفش کنی می شنید. وقت شکار شاه قلدر ... قزاقِ سواد کوهی است. بیا ... قزاق اینجا خراسان است. بیا قزاق اینجا خانه یِ سلطان است. بیا قزاق ... اینجا از هر جایی که به شکار رفته ای اَهل تر است. شکارگاه گرگان و خانه ی امن کبوتران است. بیا! شاه آمد. صدای چکمه هایش را مهیار شنید. اما نمی دید. فقط حواسش به دوربین عکاسی بود. تا عکس بیندازد. "اعلی حضرت ... با چکمه هایتان نمی شه به پابوس حضرت بروید." مهیار فقط می شنید. شاه بدون چکمه می شود. "تَصدقتان کسی جز شما و سلطان خراسان در حرم نیست، قُرُق است." فقط حرفهایِ احمد بهار را می شنید. سکوت. سکوت. چکمه ها، رویِ پیشخوان کفشدار! مهیار خندید. شاه بی صدا، بی چکمه رفت. حالا فقط شکار بود. مهیار عکس را انداخت. احمد بهار و مهیار رفتند و کفش کنی خالی ماند. رییس تأمینات نبود. رییس شهربانی نبود. رییس قشون نبود. والی یِ تازه نبود. همه جا، قُرقِ حضورِ شاه بود. که راپورت صفحه اوّل روزنامه یِ بهار رسید. از چکمه هایِ رضا شاه روی کفش کن حرم مطهر چه کسی عکس گرفته که شاه مُلتَفِت نشده. و حالا عکس را همه می دیدند. پایِ عکس نوشته شده بود... "همه در بارگاه رضا باید به ادب بروند. خواه شاه ... خواه گدا!"


+ پاریس، پاریس - سعید تشکری

فاطمه مرتضوی نیا
۲۸ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۱۲

خواب

خواب خدا خواسته، بیداری دارد آقا جان. اما وقتی خودت را به خواب بزنی، کسی نمی تواند بیدارت کند.


+ پاریس، پاریس - سعید تشکری

فاطمه مرتضوی نیا
۲۷ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۱۰

شعر برای شاهِ ایران

سرداری و بیات به او گفته بودند اگر در هزاره ی فردوسی برای شاه ایران شعر بگوید؛ به خانه ی خدا می رود و گرنه بر می گردد به محبس. اگر پایش می لغزید. اگر دلش را به سنگِ سخت می داد و می شد یکی از بادمجان های دور قاب... با خود می گفت و می رفت. مگه این راه سخت را هزار بار ... هزار کرور آدم مثل او نرفته بودند. یک بار شعر بگو؛ هزار بار در خانه ی خدا طواف کن. مگر شعر صنعت نیست؛ مردِ صنعت کار کهن! صنعت شعر، کار اوست. مگر سنگ تراش سنگ را نمی تراشد. یکی می شود سَنگ و ستون حَرم. بقیه سنگِ لَحد و سنگ مَوال و سنگِ سقفِ خانه یِ اغنیا. نمی شود مگر؟ سنگِ خانه یِ شاهان را چه کسی می تراشید؟ چه کسی از سنگ تراش می پرسد چرا برای ستمکار سنگ تراشیدی؟ مَگر و هزار مَگر و اگر و چون و زیرا.


+ پاریس، پاریس - سعید تشکری

فاطمه مرتضوی نیا
۲۶ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۳۱

قزاق

روزها، حکم سرداری بود و شب ها حکمِ اصغر قزاق. این بار لباس قزاقی کار سازتر بود. دوسیه برای مردم می دوزند. داغ و درفش و موش و گربه بازی و واق واقِ سگ و پاچه گیری و سر دیفال، مثل شغال روی دو پا می نشست و پَروار می شد. تا خبر رسید. مثل برق و باد. مثل اَلو. تو باغ استانداری باید قزاق ها، مواجب بگیرها و هر چی بود و نبود با زنان شان، سر برهنه بروند. قصابِ قزاق، غیض کرد و زن و بچه شو فرستاد به جایی که دست گرگ نرسه. خودش افتاد به تویِ چاه شغاد! در هولی شَم، تخته کوب کردند. اصغر دله شد اصغر بیچاره و زوزه کشیده بود، دال شد. دال بود، قاق شد. قاق بود .. بره شد. بره بود؛ سگ شد. سگ بود، شغال شد. روباه شد؛ تا لب حوض سرشو بریدند. سرداری حالا جای اصغر دله؛ غلام پشمی رو گذاشت جاش عمو جان. اصغر شد ماهی. نه ماهی یِ تنگ بلور شد، ماهیِ ته حوضِ لوشِ کوهسنگی. بعد هم از ته استَخلِ کوهسنگی لای روبی کردند و انداختنش روی تخت غسالخانه و رفت به لَحَد. بی اسم و رسم مُرد. مثل یزید. مثل خولی.


+ پاریس، پاریس - سعید تشکری

فاطمه مرتضوی نیا
۰۲ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۳۲

امام

عمرو گفت: «عبدالله که هر روز به دیدار پسر زیاد می رفت و همواره ما را به خاطر همراهی مسلم سرزنش می کرد، اکنون چه شده که پشت به جماعت مسلمانان کرده و بر امیر شوریده است؟!» 

عبدالله گفت: «به خدا راست گفتی، اما من هرگز به حسین نامه ای ننوشتم و وعده ی یاری اش ندادم، ولی وقتی عطر کلام حسین را در سخنان قیس بن مسهر دریافتم و اخبار پیامبر را از زبان انس بن حارث شنیدم و با کردار پسر زیاد سنجیدم، یقین کردم که هیچ کس جز حسین سزاوار هدایت این امت نیست؛ و هیچ کس جز حسین سزاوارتر نیست که عبدالله جانش را فدای او کند. تو هم از روزی بترس که هر کس با امام خویش به دیدار خدایش می رود.»


+ نامیرا - صادق کرمیار

فاطمه مرتضوی نیا
۰۱ فروردين ۹۸ ، ۱۶:۵۹

ترس

«ترس، انسان را از کارهای بزرگ باز می دارد.»


+ نامیرا - صادق کرمیار

فاطمه مرتضوی نیا
۲۹ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۴۵

مسلم بن عقیل

ابوثمامه گفت: «آیا می دانی با کشته شدن ابن زیاد چه فتنه ای به پا می شود؟» 

عمرو گفت: «فتنه؟!... من فتنه می کنم یا پسر زید که بهترین مردان ما را به قتل می رساند.» 

ابوثمامه گفت: «چه کسی کشته ی هانی را دیده است؟» 

عمرو گفت: «پس اگر زنده باشد، معلوم می شود، ابن زیاد به حیله قصد هراس ما را دارد. اکنون که کوفیان کاری بزرگ را آغاز کرده اند، نباید با حیله های ابن زیاد ناکام بمانند.» 

ابوثمامه گفت: «ولی مسلم بن عقیل مرا فرستاده تا تو را از حمله به ابن زیاد باز دارم.» 

عمرو با تعجب گفت: «از کاری که به صلاح همه ی مسلمانان است؟!» 

«اگر مسلم حکم جنگ داشت، یقین بدان حتی یک روز تأمل نمی کرد و ابن زیاد را آسوده نمی گذاشت.» 

عمرو گفت: «مسلم حق دارد مصلحت اندیشی کند، ولی ننگ حکومت شامیان بر کوفه فقط با شمشیر و خون پاک می شود. من هم اگر بدون اذن مسلم دست به کار شدم، فقط برای این بود که مسئولیت این کار بر دوش او نباشد. پس من به تنهایی کار حاکم کوفه را یکسره می کنم و هنگامی که حسین بن علی وارد کوفه شود، بیش از مسلم ارزش کار مرا در خواهد یافت.» 

ابوثمامه گفت: «من نه در جنگ شجاع تر از مسلم هستم و نه در سیاست با کیاست تر از او، اما می دانم که حسین بن علی اگر پی جنگ با شامیان بود، سردار بزرگی چون مسلم را بدون یاور به قلب دشمن نمی فرستاد. پس ما که حسین بن علی را دعوت به یاری کرده ایم، به کاری وادارش نکنیم که چون پدرش علی بن ابی طالب در میانه ی کارزار او را به صلح واداریم و سپس به حکمیت وادارش کنیم و بعد توبه کنیم و او را نیز به توبه واداریم و بر او خرده بگیریم.»


+ نامیرا - صادق کرمیار

فاطمه مرتضوی نیا