دزدی که دزدی نکرد...
حامد تا صبح هزار بار مرد و زنده شد.
اول تصمیم گرفت بار و بندیلش را ببندد و از شهر خارج شود اما می دانست دیر یا زود گیر شهباز می افتد. بعد به این فکر کرد که شهباز را ناکار کند اما شهبار هیچ وقت تنها جایی نمی رفت.
سر آخر کلاه و جوراب به سر و صورت کشید و طناب و الماس شیشه بُر و خمیرِ منفجرکننده ی لولاهای گاوصندوق را توی کوله پشتی اش جا داد و خودش را از بام چهار همسایه ی مجاور رساند به تیمچه ی فرش فروش های بازار وکیل.
شیشه ی نورگیر یکی از فرش فروشی ها را بُرید و طناب آویزان کرد و شروع کرد به پایین رفتن از طناب که چشمش به گنبد فیروزه ای حرم افتاد و یاد قول و قرارش پای ضریح. راه آمده را بالا رفت، طناب را باز کرد و برگشت.
صبح روز بعد شهباز سرِ کوچه ی منزل حامد دستگیر شد.
+ دختر جمعه ها - جمع نویسندگان