قرآن نفیس
«هزار و ششصد و پنج هزار و...»
گوش های پیرمرد پر رنگ می شود. از این که عینکش را نیاورده کلافه است.
«مگه مدرسه نمی ری تو؟ چی یادتون می دند پس؟»
«معلم مون تا هزار بهمون یاد داده. این از هزار بیشتره. نوشته یک شیش پنج با دو تا صفر. بعدشم نوشته تومان.»
«شونزده هزار و پونصد؟»
«نمی دونم. معلم مون تا هزار بهمون یاد داده... می خوای بخریش بابابزرگ؟»
قرآن را می بندد و انگار بخواهد از چیزی مطمئن شود، پشت و روی آن را خوب ورانداز می کند. بعد با دستش، انگار که ترازویی باشد، قرآن را وزن می کند و می گوید: «این که خیلی ارزونه.»
«خب ارزون باشه که بهتره.»
«تو که حالیت نیست. من قرآن نفیس می خوام. این به درد نمی خوره.»
«با قرآن نفیس چی کار می کنند؟»
«چقدر سوال می پرسی تو. مثلاً می ذارند سر سفره ی عقد. یا مثلاً هدیه می دند به یکی.»
«قرآن نفیس جزء سی ام داره؟»
«همه ی قرآنا سی تا جزء دارند. قرآن، قرآنه.»
«اگه قرآن قرآنه، پس چرا باید حتماً نفیس باشه؟»
+ دختر جمعه ها - جمع نویسندگان