کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نفیسه مرشدزاده» ثبت شده است

۱۲ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۰

صدایِ...

«تو یه فیلم دیدم سربازای هیتلر رژه می رن. چپ دو سه چار، چپ دو سه چار. یهو تنم لرزید. زدم زیر گریه. زنم از آشپزخونه اومد بیرون، گفت چته؟ گفتم هیچی. دلم یه جوری شده بود. گفتم اگه صدای پای سربازا اینه که این جور دل من رو می لرزونه، این زن و بچه تو کربلا بدترش رو شنیدن. من خودم خدمت رفته بودم ولی تو رژه همه ش خنده بود و مسخره بازی. حالیمه، نمی گم اونا تو کربلا رژه می رفتن، عقلم می رسه ولی اون همه لشکر حتماً یه صدایی داشتن. چه می دونم، صدای زره، طبل، هر چی.»

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا
۱۱ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۰

چایِ تلخِ شیرین

«من چای تلخ حسینیه را با هیچ شربتِ شیرینی عوض نمی کنم.»

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا
۱۰ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۰

آدم های بهتر

این همه سال، داشتیم چکار می کردیم؟ دنبال کدام گم کرده می گشتیم؟ از چه چیزی ناراحت بودیم که ناراحتی مان تمام نمی شد؟ برای که گریه می کردیم؟ سؤال ها بی انتهایند و جواب خیلی هایشان را هنوز نمی دانم. فقط می دانم که ما زیر عَلَمِ این خیمه آدم های بهتری شدیم.

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا
۰۹ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۰

معنا

به خاطر باور داشتن به «معنا» فکر می کردم روحی مؤمنانه تر از جعفر دارم. تا این که دیدم جعفر وقتی جسمِ قرآنش را دست می گیرد چه حس آرامشی دارد. دیدم که مفاتیح چه عزیز است برایش. دیدم که راحت تر از من می رود سراغ روضه ها و سخنرانی ها. حتی راحت تر سینه می زد، پس جعفر برای چه گریه می کرد؟ برای چه سینه می زد؟ جعفر می گفت حادثۀ کربلا جوری طراحی شده که هر کدام از اجزای حادثه به تنهایی تکانت دهد.

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا
۰۸ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۰

اشک های نشان نَدادنی

آن شب با شنیدن آژیر قرمز، چراغ ها را خاموش کرده بودیم و داشتیم با نور تلویزیون کارهایمان را انجام می دادیم. اهل پناهگاه رفتن نبودیم. توی تاریکی چشمم گیر کرد به نگاه پسرکی که با لباس خاکی راه راه، بدون جوراب و با یک دمپایی پلاستیکی چند سایز بزرگ تر از پایش روی زمین نشسته بود و از توی تلویزیون به من زل زده بود. هم سن و سال خودمان بود، شاید کمی کوچک تر. پوست لب هایش خشک بود. خبرنگار با اسیر بغل دستی اش مصاحبه می کرد اما نگاه بی رمق و سمج پسرک به دل من قلاب شد. با نگاه پسرها غریبه نبودم. در خانوادۀ مادری همبازی دختر نداشتم و فقط می توانستم همپای فوتبال پسرخاله ها شوم اما در چشم های این پسر خبری از برق شیطنت نگاه پسربچه ها نبود. دانۀ درشت اشکی را به زحمت نگه داشته بود و دانه های درشت تر را قورت می داد. در یک آن، داغی و سرخی همۀ خون های به ناحق ریخته شدۀ عاشورا زیر پوست گونه هایم دوید. برای اولین بار «بلندمرتبه شاهی ز صدر زین» بر زمین خشک دلم افتاد و نمِ یک دانه اشک واقعی، زیر پلک پایینم پهن شد. در خیالم بارها این لحظه را تصور کرده بودم؛ لحظۀ اشک اول که نشان طاهره می دادم و بالاخره بعد از سال ها نگاه تحسین آمیزش را پاداش می گرفتم. اما این اشک نشان دادنی نبود.

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا
۰۷ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۰

دَوا

مهدی که به بهانۀ درس، ما را گذاشت و رفت لندن و دیگر هم برنگشت. هرچند غر می زند و بدی هوا را می گوید، شاکی است از این که آسمان لندن همیشۀ خدا ابری است و او روزهای ابری دلش می گیرد اما این ها همه اش حرف است. هر وقت حالش گرفته است، نذری می کند و سفره ای می اندازد. یک روضۀ خانگی برای خودش راه انداخته آن جا. ظهر عاشورا هم قورمه سبزی می دهد. تازه از رنگ سبزی هایش پیداست که بیشتر سرخ شان می کند تا مجلسی تر شوند. غذای امام حسین برای مهدی غذا نیست، دواست.

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا
۰۶ دی ۹۸ ، ۲۱:۱۰

سکوت بعد از روضه

سکوت بعد از روضه از چایی اش شیرین تر است. چند لحظه بین تمام شدن روضه و شروع دعای بعد از آن. زن ها هنوز زیر چادر گریه می کردند. مردها آن طرف هنوز روی پایشان می زدند و یا حسین های خفه ای می گفتند.

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا
۰۵ دی ۹۸ ، ۱۱:۴۲

دردِ عَلَم

در روستای پدری علم خیلی محترم بود. اول محرم خانواده هایی که صاحب علم بودند آن را تحویل می گرفتند و با احترام می آوردند خانه. علم ده روز با احترام در خانه نگهداری می شد، مثلاً در گنجه یا پستویی دور از دسترس. بی سوادترین آدم ها هم می دانستند پرستیدن علم شرک است اما احترام این چوب تزیین شدۀ سه متری در خانه ها به حدی بود که بچه ها را از سر و صدا کردن در اتاقی که علم در آن بود منع می کردند. می گفتند «علم این روزها درد داره». آن لحظه ای که جوان های علمدار با بغض اشعار سوزناکی را از زبان ابوالفضل می خواندند، دردِ علم باورپذیر می شد. 

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا
۲۳ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۱۵

اولین اشک

چهاردهم ماهی در پانزده سالگی ام بود. گل های چادری که سرم بود یادم است. قرمز ریز بودند با کاسبرگ زرد. مثل باقی چهاردهم ها وقت خواندن سید چادر را آورده بودم روی صورتم پایین و خیره به گل های ریز، خاطرات امروز مدرسه را مرور می کردم. دیدم صدای سید دارد در ذهنم صورت می سازد:

"گر چشم روزگار بر او زار می گریست. مردی تنها سوار شد. زن ها دورِ اسبش بودند. دور شد. زنی صدایش کرد. برگشت. سپاه نداشت. پیش چشم زن ها راه رفت. دور شد. جان جهانیان همه از تن برون شدی."

غافلگیرانه اولین اشک واقعی ام در پانزده سالگی از چشمم افتاد روی گل قرمز ریزی که روی زانویم بود. اولین اشکی که از اندوهِ گریه ی مادر نبود. به خاطر آن تصویری بود که پیش چشمم شکل گرفته بود. اولین اشکی که نمایشی نبود. اولین بار بود که برایم مهم نبود زن ها اشکم را ببینند و بگویند «چه دلش پاکه این دختر» و مرا برای پسرهایشان نشان کنند. مهم نبود مادر با تحسین به چشم های سرخم نگاه می کند یا نه. دلم برای مصیبتی که سید می خواند سوخته بود. اولین گریز به کربلا بود که وحشت زده، چادر مادر در دست، وسط آن سرزمین سرگردان نبودم. یک لحظه چادر مادر را رها کرده بودم و خودم تنها ایستاده بودم آن وسط و دیده بودم مرد می رود. بی اختیار نعره ی هذا حسین زد. شوری اولین اشک عزادارانه ته گلو تجربه ی عجیبی بود. سید که گفت «بالنبی و آله» زن ها چادرشان را کنار زدند. دیدم یکی از آن ها شده ام. طعم آن چای تمام عمر با من ماند. زن همسایه سینی را گرفت جلویم. نذرش بود چای بدهد. سبک و ترد استکان را برداشتم. انگار مستحقش باشم. به دستش آورده باشم. به این چای هم مشرف شده بودم. به چای بعد اشک.

 

+ کآشوب - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا
۲۲ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۳۰

مهدی قمی

مهدی قمی هیأتی نبود. دل سوخته ی امام حسین و کربلا نبود. درس نخوانده بود. شیشه بری داشت. چند سالی از عمرش معتاد بود. چند باری توی ان ای شرکت کرده بود و باز همان آش و همان کاسه. شاید آن پسری که پول جشن پاکی را داده بود مواد خریده بود، خودش بود. شاید هم نه. به گفته ی خودش توی هیأت مسجد محله شان هم راهش نداده بودند ولی هر هفته یا یک هفته در میان کامیون عمویش را برمی داشت و بار می زد سمت ایلام. خودش را هر طور بود می رساند کربلا. شاید توی یک سال بعد سقوط صدام چهل بار رفت و آمد. محرم که شد، ماند. ده روز محرم را توی یکی از حجره های صحن ماندیم. صبح تا شب و شب تا صبح. همان مهدی قمی که سال قبل به هیأت مسجد محله راهش نداده بودند، ده روز محرم را توی حرم ماند.

 

+ کآشوب - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا