کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پنجره های تشنه» ثبت شده است

۲۴ آبان ۹۸ ، ۲۱:۰۶

حاج محمد آبدارچی

حاج محمد معماریان ضریح را گرفته بود گریه می کرد؛ چه گریه ای. طیب دست حاج محمد را گرفت و کشید و خارج از صف به داخل فرستادش. حاج محمد هم زانوهایش تاب نیاورد و نشست. دست کشید به سنگ ها. گریه امانش را برید. طیب آرام به سید افضل چیزی گفت. سید افضل سر تکان داد. اجازه دادند حاج محمد معماریان بیشتر داخل بماند. امام حسین علیه السلام حاج محمد آبدارچی را محکم تر و بیشتر از همه در آغوش کشید.

 

+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی

فاطمه مرتضوی نیا
۲۳ آبان ۹۸ ، ۱۵:۴۱

فالح

فالح خیلی خوشحال بود. سر حرفش باز شده بود و می گفت از این سفر که برگردد دیگر به نمازش بیشتر اهمیت می دهد و حتماً ازدواج می کند. می گفت: «من رانندۀ تریلی حامل ضریح امام حسینم. در خواب هم نمی دیدم.» بعد خودش را «فلوحی» (فلوحی یک جور اسم تحبیب فالح است.) صدا زد و به عربی چیزی گفت. باز هم دو تا بوق تشکر برای خدا زد و از شیشۀ جلو آسمان را نگاه کرد. به نظرم خیلی از فرشته ها در آسمان به این رابطه، که با کمترین مقدمه ای بین فالح و خدایش برقرار شده بود، حسودی می کردند. فرشته ها را چه کار دارم. خودم داشتم از حسادت می ترکیدم.

 

+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی

فاطمه مرتضوی نیا
۲۲ آبان ۹۸ ، ۱۸:۵۱

منتسب

«قضیۀ ناصبی، یعنی دشمن اهل بیت، هم چیزی است که ریشه اش برمی گردد به همان صدر اسلام. از آن موقع بوده و الان هم هست. ما در مقابل حرف های آن ها استدلال داریم. ما می گوییم شما مگر پردۀ کعبه و جلد قرآن را نمی بوسید؟ این ها که جماد هستند. معلوم است که این کار به خاطر انتساب است، والّا کسی پارچه و چرم و کاغذ را که احترام نمی کند. ضریح امام حسین هم یک علامت و نماد است منتسب به امام حسین. ما به خاطر اعتقاد و علاقه و ارادت به امام حسین به ضریح و هر چیز منتسب به او احترام می گذاریم.»

 

+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی

فاطمه مرتضوی نیا
۲۱ آبان ۹۸ ، ۰۴:۵۹

همراهِ کاروان

امیر حسامی هم گفت در خرم آباد مشغول گرفتن عکس بوده، که کسی جلو می آید و می پرسد همراه کاروان است. وقتی او جواب مثبت می دهد، بغلش می کند و ده دقیقۀ تمام در بغل او گریه می کند.

 

+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی

فاطمه مرتضوی نیا
۲۱ آبان ۹۸ ، ۰۴:۵۷

روضه ی خوب

در یکی از روستاها، مثل خیلی جاهای دیگر، گوسفند قربانی کردند. سعید صنیعی صدایم زد و گفت: «دیدی گوسفند را سر برید؟ حالا صبر کن ببین چه کار می کند.» مردی که سر گوسفند را بریده بود، بعد از جان دادن حیوان، لاشه اش را کشید و برد در حاشیۀ جاده. سعید گفت: «دیدی؟ گوسفند را کشید کنار، که زیر دست و پای مردم نماند. لشکر یزید همین قدر هم معرفت نداشتند که لااقل بدن امام حسین علیه السلام را کناری بکشند. قربان امام حسین علیه السلام که برای لگدمال کردن بدن مقدسش، به اسب ها نعل تازه زدند.» سعید همان طور که یک دفعه ظاهر می شد، همان طور هم یکباره دنبال کاری دیگر می رفت. سعید که رفت، ده پانزده دقیقه نشستم گوشه ای و های های گریه کردم. تریلی می رفت و باد سرد همراه با صدای موتور برق و نوحه ای که از بلندگو پخش می شد، فرصت خوبی برایم درست کرده بود، که یک دل سیر گریه کنم. مدت ها بود روضه ای به این خوبی نشنیده بودم.

 

+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی

فاطمه مرتضوی نیا
۱۹ آبان ۹۸ ، ۱۳:۰۲

مرکبِ ضریح

به روستای زالیان که رسیدیم، مردم پنج شش گوسفند قربانی کردند. در همین روستا بود که پیرمردی رو به روی تریلی ایستاد، چوب دستی اش را زد زیر بغل، و کاپوت تریلی را بوسید. بعد هم پیشانی اش را روی کاپوت گذاشت و سیر گریه کرد. اولش فکر کردیم پیرمرد را جو گرفته و نمی تواند ضریح و تریلی را از هم تشخیص دهد؛ ولی بعد متوجه شدیم چون تریلی مرکب ضریح است، آن را بوسیده.

 

+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی

فاطمه مرتضوی نیا
۱۸ آبان ۹۸ ، ۲۰:۳۱

جوانِ نهرمیانی

گذر از شهر توره یک ساعتی طول کشید. بعد از آن به روستای نهرمیان رسیدیم. من هنوز پشت تریلی بودم. مردم یا حسین گویان، انگار که بخواهند تریلی را فتح کنند، سمت ضریح می دویدند. چند دقیقه ایستادیم تا مردم لبۀ حفاظ تریلی را رها کنند. پسر جوانی سماجت می کرد. گفتم: «پسر جان! ول کن. الان زمین می خوری.» پسر که فهمید دیر یا زود باید تریلی را رها کند، به من گفت: «ببین! من فرشادم. کربلا رسیدی، من را به اسم دعا کن.» بعد تریلی را رها کرد. داشتیم دور می شدیم که داد زد: «فرشاد... یادت نره.» همان جا نشست به گریه و کف دستش را بر زمین کوبید. دور می شدیم و فرشاد همان جا کنار جاده نشسته بود. من هم پشت تریلی نشستم به گریه. حاضر بودم همه چیزم را بدهم و جایم را با فرشاد، جوان نهرمیانی، عوض کنم.

 

+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی

فاطمه مرتضوی نیا
۱۷ آبان ۹۸ ، ۱۹:۲۲

کارِ فرهنگی

«جمهوری اسلامی چقدر باید خرج می کرد تا یک کار فرهنگی با این عمق و گستره انجام می گرفت. نکند یک وقت از حرف هایی که بابت خرج شدن پول و این حرف ها زده می شود ناراحت بشویدها! ما برای برنامه های ملّی کلی بودجه صرف می کنیم و رسانه ها و صدا و سیما را به خط می کنیم و حکم های اداری و حکومتی صادر می کنیم. گاهی برای مردم وسیلۀ ایاب و ذهاب و امتیازاتی هم قائل می شویم، ولی باز هم آن برنامه خیلی فرمایشی و نمایشی و آبکی می شود. حالا شما مقایسه کنید با این تجمع که مردم با پای خودشان و میل خودشان آمده اند و هر چقدر هم فشار و سختی می کشند نمی روند و کسی هم به آن ها امتیازی نمی دهد. حتی اگر کسی بخواهد جلوی آن ها را بگیرد، رو به رویش می ایستند و مقاومت می کنند. لازم باشد پول هم خرج می کنند. کار فرهنگی یعنی اینکه از دل خود مردم جوشیده باشد و تازه سرمنشأ تحولات دیگر هم باشد. حالا شما هزینه هایی را که برای ضریح صرف شده تقسیم کنید به تعداد کسانی که تا حالا به استقبال آمده اند و از این به بعد خواهند آمد! معلوم می شود سرانۀ هزینۀ این حرکت فرهنگی قابل اغماض و گذشت است.»

 

+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی

فاطمه مرتضوی نیا
۱۶ آبان ۹۸ ، ۱۷:۳۱

گم نمیشود!

پسری دَه یازده ساله طبلی، که روی آن «یا حسین» نوشته بود، دست گرفته بود و می کوبید و گریه می کرد. صدای طبل بین آن همه صدا گم شده بود، ولی بعید می دانم در دم و دستگاه امام حسین قطره های اشک آن پسر گم شود.

 

+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی

فاطمه مرتضوی نیا
۱۵ آبان ۹۸ ، ۱۲:۲۳

هدیه با وام

«یک روز زنی آمد و گفت که کارمند بانک است و وامی نُه میلیون تومانی از بانک گرفته و می خواهد برای ساخت ضریح هدیه کند، ولی می خواهد طلا بخرد. من گفتم که شما طلا هم بخرید شاید ما مجبور شویم بفروشیم. خود پول را بدهید که راحت تر است. زن اصرار داشت برود طلا بگیرد و برگردد. گفتم که صبر کند. به یکی از دوستان طلافروش زنگ زدم و گفتم به اندازۀ نُه میلیون تومان طلای شکسته بفرستد کارگاه ساخت ضریح که لااقل پول ساخته هدر نشود. طلاها که رسید، زن با چشم گریان دستی به آن ها کشید و چِکش را داد و رفت؛ رفت که قسط های وامش را تا پنج سال بعد بدهد.»

 

+ پنجره های تشنه - مهدی قزلی

فاطمه مرتضوی نیا