کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲۰ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

۱۰ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۰

آدم های بهتر

این همه سال، داشتیم چکار می کردیم؟ دنبال کدام گم کرده می گشتیم؟ از چه چیزی ناراحت بودیم که ناراحتی مان تمام نمی شد؟ برای که گریه می کردیم؟ سؤال ها بی انتهایند و جواب خیلی هایشان را هنوز نمی دانم. فقط می دانم که ما زیر عَلَمِ این خیمه آدم های بهتری شدیم.

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا
۰۹ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۰

معنا

به خاطر باور داشتن به «معنا» فکر می کردم روحی مؤمنانه تر از جعفر دارم. تا این که دیدم جعفر وقتی جسمِ قرآنش را دست می گیرد چه حس آرامشی دارد. دیدم که مفاتیح چه عزیز است برایش. دیدم که راحت تر از من می رود سراغ روضه ها و سخنرانی ها. حتی راحت تر سینه می زد، پس جعفر برای چه گریه می کرد؟ برای چه سینه می زد؟ جعفر می گفت حادثۀ کربلا جوری طراحی شده که هر کدام از اجزای حادثه به تنهایی تکانت دهد.

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا
۰۸ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۰

اشک های نشان نَدادنی

آن شب با شنیدن آژیر قرمز، چراغ ها را خاموش کرده بودیم و داشتیم با نور تلویزیون کارهایمان را انجام می دادیم. اهل پناهگاه رفتن نبودیم. توی تاریکی چشمم گیر کرد به نگاه پسرکی که با لباس خاکی راه راه، بدون جوراب و با یک دمپایی پلاستیکی چند سایز بزرگ تر از پایش روی زمین نشسته بود و از توی تلویزیون به من زل زده بود. هم سن و سال خودمان بود، شاید کمی کوچک تر. پوست لب هایش خشک بود. خبرنگار با اسیر بغل دستی اش مصاحبه می کرد اما نگاه بی رمق و سمج پسرک به دل من قلاب شد. با نگاه پسرها غریبه نبودم. در خانوادۀ مادری همبازی دختر نداشتم و فقط می توانستم همپای فوتبال پسرخاله ها شوم اما در چشم های این پسر خبری از برق شیطنت نگاه پسربچه ها نبود. دانۀ درشت اشکی را به زحمت نگه داشته بود و دانه های درشت تر را قورت می داد. در یک آن، داغی و سرخی همۀ خون های به ناحق ریخته شدۀ عاشورا زیر پوست گونه هایم دوید. برای اولین بار «بلندمرتبه شاهی ز صدر زین» بر زمین خشک دلم افتاد و نمِ یک دانه اشک واقعی، زیر پلک پایینم پهن شد. در خیالم بارها این لحظه را تصور کرده بودم؛ لحظۀ اشک اول که نشان طاهره می دادم و بالاخره بعد از سال ها نگاه تحسین آمیزش را پاداش می گرفتم. اما این اشک نشان دادنی نبود.

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا
۰۷ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۰

دَوا

مهدی که به بهانۀ درس، ما را گذاشت و رفت لندن و دیگر هم برنگشت. هرچند غر می زند و بدی هوا را می گوید، شاکی است از این که آسمان لندن همیشۀ خدا ابری است و او روزهای ابری دلش می گیرد اما این ها همه اش حرف است. هر وقت حالش گرفته است، نذری می کند و سفره ای می اندازد. یک روضۀ خانگی برای خودش راه انداخته آن جا. ظهر عاشورا هم قورمه سبزی می دهد. تازه از رنگ سبزی هایش پیداست که بیشتر سرخ شان می کند تا مجلسی تر شوند. غذای امام حسین برای مهدی غذا نیست، دواست.

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا
۰۶ دی ۹۸ ، ۲۱:۱۰

سکوت بعد از روضه

سکوت بعد از روضه از چایی اش شیرین تر است. چند لحظه بین تمام شدن روضه و شروع دعای بعد از آن. زن ها هنوز زیر چادر گریه می کردند. مردها آن طرف هنوز روی پایشان می زدند و یا حسین های خفه ای می گفتند.

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا
۰۵ دی ۹۸ ، ۱۱:۴۲

دردِ عَلَم

در روستای پدری علم خیلی محترم بود. اول محرم خانواده هایی که صاحب علم بودند آن را تحویل می گرفتند و با احترام می آوردند خانه. علم ده روز با احترام در خانه نگهداری می شد، مثلاً در گنجه یا پستویی دور از دسترس. بی سوادترین آدم ها هم می دانستند پرستیدن علم شرک است اما احترام این چوب تزیین شدۀ سه متری در خانه ها به حدی بود که بچه ها را از سر و صدا کردن در اتاقی که علم در آن بود منع می کردند. می گفتند «علم این روزها درد داره». آن لحظه ای که جوان های علمدار با بغض اشعار سوزناکی را از زبان ابوالفضل می خواندند، دردِ علم باورپذیر می شد. 

 

+ رست خیز (کآشوب 2) - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا
۰۴ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۰

این دنیای...

«این دنیا دیوانه است، زیرا هر چه بیشتر جمع می کند، طمعش بیشتر می شود. و عجیب این که عاقبت هم هر آنچه را جمع آورده، باقی می گذارد و می رود...»

 

+ موسای عیسی - علی مؤذنی

فاطمه مرتضوی نیا
۰۳ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۰

آینه

به سویشان هجوم بردم و فریاد زدم: «آن زن زانی را به یاد دارید؟»

و آستین کاهنی را که از برابرم می گریخت، گرفتم. گفتم: «قصدتان چه بود؟ آیا او از آزمون های پیشین تان سربلند بیرون نیامده بود که او را به امتحانی دیگر برخاستید؟»

گفت: «تصور ما بر این بود که اگر او را آزاد کند، مخالف آیین موسی عمل کرده، پس نزد ما گناهکار است، و اگر او را کیفر دهد، مخالف تعلیمات خود عمل کرده، زیرا او به مهربانی بشارت می داد.»

آستینش را رها کردم. گفتم: «و خود به دامی افتاد که برای او نهاده بودید.»

گفت: «گفتیم: استاد ما این زن را در حال زنا دستگیر کرده ایم. موسی دستور سنگباران چنین زنی را داده است. نظر تو چیست؟ او خم شد و با نوک انگشت خویش دایره ای بر زمین رسم کرد که به آیینه ای بدل شد. گفت: این آیینه گناهان شما را می نمایاند. آن کس که از برابر آینه گذشت و آینه از گناهانش کدر نشد، حق دارد اولین سنگ را به سوی این زن پرتاب کند...»

گفتم: «و شما از آینه ای که او بر زمین رسم کرد، گریختید، زیرا می دانستید آن آینه تیرگی دلتان را بر یکدیگر آشکار خواهد کرد.» 

 

+ موسای عیسی - علی مؤذنی

فاطمه مرتضوی نیا
۰۲ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۰

نافرمانی

«با دست ناپاک غذا خوردن انسان را پلید نمی کند، بل انسان از آن چیزی که از او دفع می شود، نجس و پلید می گردد.»

کاهنی دیگر سر برآورد. گفت: «یعنی اگر من گوشت خوک یا هر گوشت ناپاک دیگری را بخورم، نجس نمی شوم؟»

نیشخند را بر لبان آنان دیدم. پس به نیش زبان چهره شان را در اخم فرو بردم. گفتم: «نافرمانی به انسان داخل نمی شود، بل از انسان، از قلب انسان بیرون می شود.» 

 

+ موسای عیسی - علی مؤذنی

فاطمه مرتضوی نیا
۰۱ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۰

دلتنگی

«استاد، این همه دلتنگی برای چیست، این اندوه و این سراسیمگی؟»

آه از آن نگاه دلتنگ! گفت: «می ترسم خداوند قدوس بر من خشم گیرد، زیرا او به کرامت خویش غیور است.»

از این ادعا قلب کاتب چنان تیر کشید که جز شفای دست استاد آن را آرام نکرد. گفت: «اگر بنی اسرائیل به چیزی دلبسته شود که به سبب آن خداوند را از یاد ببرد، خداوند آن چیز را نابود خواهد کرد.»

یوحنا گفت: «چگونه ممکن است، استاد، حال آن که شما به کذب ادعای دیگران برخاستید؟»

گفت: «ابراهیم، اسماعیل را کمی بیشتر از آنچه شایسته اش بود، دوست می داشت. خداوند به او فرمان داد فرزندش را قربانی کند تا آن دوستی گناه آلود از دلش پاک شود. چه بیمناک است فرمان خدا! موی سر آبشالوم که آن را بیش از هر چیزی دوست می داشت، اسباب مرگش شد. اراده ی خداوند بر فروختن یوسف قرار گرفت، زیرا یعقوب یوسف را بیش از هر چیزی دوست می داشت. و اکنو من کیستم؟ آیا برای ابراهیم و یعقوبِ این قوم، اسماعیل و یوسف نیستم یا به مویِ بلندِ بنی اسرائیل، آبشالوم؟»

 

+ موسای عیسی - علی مؤذنی

فاطمه مرتضوی نیا